پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

رهنوردان را به پای سعی، منزل دور نیست

موج ها را دست از دامان ساحل دور نیست

 

دانه ی امیدواری خوشه در دل بسته است

گر دلم را باشد از آن چشم، حاصل دور نیست

 

در بیابانی که دامش از رگ هشیاری است

بند اگر پیچد به پای صید غافل، دور نیست

 

هر که رفت از دیده می گویند از دل می رود

دلبر ما از نظر دور است و از دل دور نیست

 

شهد جان پرور طمع کردم ز چرخ سنگدل

از پشیمانی خورم گر زهر قاتل، دور نیست

 

از خطا ایمن نه ای در این چهار انگشت راه

چشم و گوش خویش وا کن، حق ز باطل دور نیست

 

چون نهال خشک دل کندم ز حق آب و گل

ریشه ام را گر برون آرند از گل دور نیست


(محمد قهرمان)

با سوت هر قطار دلم تنگ می شود

گاهی چه خنده دار دلم تنگ می شود


دنبال ریل می دوم و گریه می کنم

آرام و بی قرار، دلم تنگ می شود


حرف سفر همیشه مرا زجر می دهد

حتی کنار یار دلم تنگ می شود


پیش تو می نشینم و هی بغض می کنم

این جا سر مزار دلم تنگ می شود


بعد از تو می روم سر جای همیشگی

اما سر قرار دلم تنگ می شود


نزدیک راه آهن شهر است خانه ام

روزی هزار بار دلم تنگ می شود

چگونه در خیابانهای تهران زنده می مانم؟

مرا در خانه قلبی هست... با آن زنده می مانم


مرا در گوشه ی این شهر آرام و قراری هست

که تا شب اینچنین ایلان و ویلان زنده می مانم


هوای دیگری دارم... نفس های من اینجا نیست

اگر با دود و دم در این خیابان زنده می مانم


شرابی خانگی دائم رگم را گرم می دارد

که با سکرش زمستان تا زمستان زنده می مانم


بدون عشق بی دینم، بدون عشق می میرم

بدین سان زندگی کردم، بدین سان زنده می مانم


(محمدمهدی سیار)

بد نیست که از سکوت تن پوش کنی

غوغای زمانه را فراموش کنی

بنشینی و در خلوت تنهایی خویش

گاهی به تپش های دلت گوش کنی!


(محمدرضا ترکی)

خدا کند... نه! نفرین نمی کنم... نکند
به آن که عاشق او بوده ام، زیان برسد

(نجمه زارع)

ناتوان موری به پابوس سلیمان آمدست

ذره‌ای در سایه ی خورشید تابان آمدست


قطره‌ای ناچیز کو را برد ابر تفرقه

رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمدست


سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربیت

تا کند کسب کمالی جانب کان آمدست


بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود

صد زبان گردیده و سوی گلستان آمدست


تشنه ی دیدار کز وی تا اجل یک گام بود

اینک اینک بر کنار آب حیوان آمدست


تا به کی این رمز و ایما، این معما تا به چند

چند درد سر دهم کین آمدست، آن آمدست


مختصر کردم سخن وحشی است کز سر کرده پا

بهر پابوس سگان میر میران آمدست


(وحشی بافقی)

ما به دامان تو نازیم که پاکست چو گل
ور نه در شهر بسی لعبت بازاری هست

(وحشی بافقی)

در پای چکمه های غرورِ تو، لِه شدم

چون برگ در مسیر عبورِ تو، لِه شدم


من آن گُلِ بنفشه از یاد رفته ام

لایِ کتاب های قطورِ تو، له شدم


مهمان هر شب دلم! ای یادبود تلخ!

هر روز پا به پای مرور تو، له شدم


من زیر بار فکر جدایی هر آینه

بودم اگرچه سنگ صبور تو... له شدم


آن ماهی غریبه ی دریایی ام ولی

در حجم تَنگ تُنگ بلور تو، له شدم


امّید داشتم بکشی دست بر سرم

افسوس! زیر پای غرور تو، له شدم


(احمد جاودان)

صد قفل به دروازه پرواز من است

خاک است که در بازه پرواز من است

از حجم کم قفس نباید گله کرد

وقتی که به اندازه پرواز من است


(زهرا بشری موحد)

مکر دنیا را به مکری تازه بی تأثیر کن

زندگی تغییر خواهد کرد، پس تغییر کن


زنده ام با آرزوی مرگ، زیرا گفته ای

مرگ را از آرزوی زنده بودن سیر کن!


خواب دیدم غنچه ای روی لبم روییده است

خواب دیدم عاشقم! خواب مرا تعبیر کن


شیر را شرمنده ی چشمان آهوها مخواه

یا نهان کن خویشتن را یا مرا زنجیر کن


هر چه ماندم چشم در راه تو، عاشق تر شدم

چشم در راهم، بیا... اما کمی تأخیر کن


(مهدی مظاهری)

با کدام آبرویی، روزشمارش باشیم

عصرها منتظر صبح بهارش باشیم


کاروان سحرش بهر همه جا دارد

تا که جا هست، چرا گرد و غبارش باشیم؟!


سال ها منتظر سیصد و اندی مرد است

آن قدر مرد نبودیم که یارش باشیم


گیرم امروز به ما اذن ملاقات دهد

مرکبی نیست که راهی دیارش باشیم


بارها در پی کار دل ما راه افتاد

یادمان رفت ولی در پی کارش باشیم


ما چرا؟ خوبترین ها به فدای قدمش

حیف او نیست که ما میثم دارش باشیم؟!


اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید

به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم


(علی اکبر لطیفیان)

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود


(حافظ شیرازی)

عشق در کار دل سرگشته ی ما عاجز است
بحر نتواند گشودن عقده ی گرداب را

(صائب تبریزی)

هر کجا سروی به خاک افتاد با خود گفته ام
نوبت هیزم شدن کم کم به من هم می رسد

(مهدی مظاهری)
دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده است

(فاضل نظری)

ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد

مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا


( امیرخسرو دهلوی )

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است اما دلربایی بهتر است


( فاضل نظری )

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

(حافظ شیرازی)
ناله را هر چند می خواهم که پنهان برکشم
سینه می گوید که من تنگ آمدم فریاد کن
سر مویی اگر از حسن تو معلوم شود
سر انگشت زیاد است که چاقو ببرد