پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

۲۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم؟

(حافظ شیرازی)
تو راست بر به کف کمان که تا کنی مرا نشان
مراست کف بر آسمان که تا کنم دعای تو

(قاآنی شیرازی)

به ظاهر زائرم اما زیارت را نمی فهمم

من بیچاره لطف آشکارت را نمی فهمم


تو از من بیشتر مشتاق دیداری و من حتی

به دل افتادن گاه و گدارت را نمی فهمم


زیارتنامه می خوانم دلم از نور لبریز است

"اگرچه گاه معنای عبارت را نمی فهمم"


تو پرواز مرا در اوج می خواهی و می دانی

من از بس در قفس بودم اسارت را نمی فهمم


به جای غربت تو ازدحام صحن را دیدم

غریبی! آه درد بی شمارت را نمی فهمم


به هر زائر سه جا سر می زنی، دلگرمی ام این است

زیارت نه ولی قول و قرارت را که می فهمم


(حسین عباسپور)

هر دوست که با دوست ندارد سر پیمان
می باید از او رشته پیوند گسستن

(قاآنی شیرازی)
از خنده ی تو طی همین چند دقیقه
بازار طلا در نوسان است و تلاطم
پختگى دیگ سخن را باز مى  دارد ز جوش
تا خموشى نیست بیدل مدعا خام است و بس

(بیدل دهلوی)
زین پیش همه کام تو می جستم و اکنون
امید ندارم به جز از دام تو جستن

(قاآنی شیرازی)
من که ره بردم به گنج حسن بی پایان دوست
صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم

(حافظ شیرازی)

در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند

به دشتِ پُر ملال ما پرنده پَر نمی زند


یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند

کسی به کوچه سارِ شب، درِ سحر نمی زند


نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند


گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم

یک صلای آشنا به رهگذر نمی زند


دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!


چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!


نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند


(هوشنگ ابتهاج)

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده صید و صیاد رفته باشد

 

آه از دمی که تنها با داغ او چـو لاله

در خون نشسته و او، چون باد رفته باشد


آواز تیشه امشب از بیستون نیامد

شاید به خوابِ شیرین فرهاد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا

صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

 

از آه دردناکی سازم خبر دلت را

روزی که کوه صبرم بر باد رفته باشد


رحم است بر اسیری کز گردِ دام زلفت

با صد امیدواری ناشاد رفته باشد


شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی

گو مشت خاک ما هم بر باد رفته باشد


پر شور از حزین است امروز کوه و صحرا

مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد

 

(حزین لاهیجی)

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان

هوس گردش پیمانه اگر بگذارد


معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم

حیرت این همه افسانه اگر بگذارد


همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت

یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد


شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او

لیک پروانه ی دیوانه اگر بگذارد!


شیخ هم رشته ی گیسوی بتان دارد دوست

هوس سبحه ی صد دانه اگر بگذارد


دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد

چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد؟


(عماد خراسانی)

جان محبوس تن من به تمنای رخت
عندلیبی است مقفس به گلستان مشتاق

(سلمان ساوجی)
در دلم ریخته بس بر سر هم غم سر غم
دل مخوانید خدا داده غم آباد مرا

(عماد خراسانی)
گرت ارادت پیوند دوست می  باشد
برو نخست ز دنیا و آخرت بگسل

(سلمان ساوجی)
قتیل تیغ تو خواهیم گشت تا در حشر
بدین بهانه بگیریم دامن قاتل

(سلمان ساوجی)

بیابان در بیابان طرح اقیانوس در دست است

و یک صحرا پر از گل های نامحسوس در دست است


صدای پای نسلی در طلوع صبح پیچیده است

و او را آخرین آیینه ی مانوس در دست است


چه نزدیک است جنگل های لاهوتی، نمی بینی؟

تجلی های دور از دست آن طاووس در دست است


من از این سمت می بینم سواری را و اسبی را

افق ها سبز در سبزند و او فانوس در دست است


دو دستت را برآور رو به باران ها که می دانم

تو را انگشتری از جنس اقیانوس در دست است


شبی در خواب دیدم می رسد مردی به بالینم

که می گویند او را دست جالینوس در دست است


سحر از گریه های روشن همسایه فهمیدم

که کاری تازه در مضمون «یا قدوس» در دست است


در این اسرار آن سویی خیال انگیز و کشف آمیز

نخستین شرح ما بر مشرب مانوس در دست است


(زکریا اخلاقی)

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود

هواگرفته ی عشق از پی هوس نرود


به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار

وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود


چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم

که یاد باغ بهشتش در این قفس نرود


نثار آه سحر می کنم سرشک نیاز

که دامن توام ای گل ز دسترس نرود


دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق

کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود


فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است

که کار دلبری گل ز خار و خس نرود


دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید

چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود


بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر

که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود


(هوشنگ ابتهاج)

دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق

(حافظ شیرازی)
شاه دل گم گشت و چون شطرنج را شه گم شود
کی تواند باختن شطرنج را شطرنج باز

(منوچهری دامغانی)
چنانت دوست می دارم که وصلم دل نمی خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن

(سعدی شیرازی)