پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم


(فاضل نظری)

چنین که همت ما را بلند ساخته اند
عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا

(صائب تبریزی)

دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان کرد

تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد


آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم

این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد


دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست

به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد


عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت

نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد


سر و بالای من آن گه که در آید به سماع

چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد


نظر پاک تواند رخ جانان دیدن

که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد


مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست

حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد


غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد


من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف

تا به حدی است که آهسته دعا نتوان کرد


به جز ابروی تو محراب دل حافظ نیست

طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد

مهر تو را به عالم امکان نمی‌دهم

این گنج پر بهاست من ارزان نمی‌دهم


گر انتخاب جنت و کویت به من دهند

کوی تو را به جنت و رضوان نمی‌دهم


نام تو را به نزد اجانب نمی‌برم

چون اسم اعظم است به دیوان نمی‌دهم


جان می‌دهم به شوق وصال تو یا حسین

تا بر سرم قدم ننهی جان نمی‌دهم


ای خاک کربلای تو مهر نماز من

آن مهر را به ملک سلیمان نمی‌دهم


ما را غلامی تو بود تاج افتخار

این تاج را به افسر شاهان نمی‌دهم


دل جایگاه عشق تو باشد نه غیر تو

این خانه‌ی خداست به شیطان نمی‌دهم


گر جرعه‌ای ز آب فراتت شود نصیب

آن جرعه را به چشمه‌ی حیوان نمی‌دهم


تا سر نهاده‌ام چو «مؤید» به درگهت

تن زیر بار منت دونان نمی‌دهم

آری همین امروز و فردا باز می گردیم

ما اهل آنجاییم، از اینجا باز می گردیم


با پای خود سر در نیاوردیم از این اطراف

با پای خود یک روز اما باز می گردیم


چون ابرها صحرا به صحرا برد ما را باد

چون رودها صحرا به صحرا باز می گردیم


این زندگی مکثی ست مابین دو تا سجده

استغفراللهی بگو، ما باز می گردیم


بین جماعت هم نماز ما فرادا بود

عمری ست تنهاییم و تنها باز می گردیم


ما عاقبت "انا الیه راجعون" بر لب

از کوچه بن بست دنیا باز می گردیم

همه آهوان صحرا سر خود نهاده بر کف
به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد

(امیرخسرو دهلوی)
بالا نرود گوشه ی ابروی من از ضعف
مغرور نی ام، قدرت تعظیم ندارم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم

(حافظ شیرازی)

ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن

خیری ندیده ایم از این اختیارها


(علی اکبر لطیفیان)

چشم مرا پیاله ی خون جگر کنید

هر وقت تر نبود به اجبار تر کنید

 

من کمتر از گدای شب جمعه نیستم

خانه به خانه دست مرا در به در کنید

 

بدکاره ها به نیمه نگاهی عوض شدند

ما را فُضیل فرض کنید و نظر کنید

 

این تحبس الدّعا شدن از مرگ بدتر است

فکری برای این نفس بی اثر کنید

 

باید برای سوختنم چاره ای کنم

این روزه روزه نیست برایم سپر کنید

 

العفو گفتنم که به جایی نمی رسد

ذکر علی علیّ مرا بیشتر کنید

 

در می زنیم و هیچ کسی وا نمی کند

پس زودتر امام رضا را خبر کنید

تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم
امروز محتاج توام؛ فردا نمی خواهم

آشفته ام...زیبایی ات باشد برای بعد
من درد دارم شانه ای مردانه می خواهم


از گوشه ی محراب عمری دلبری جستم
اکنون خدا را از دل میخانه می خواهم

می خندم و آیینه می گرید به حال من
دیوانه ام، هم صحبتی دیوانه می خواهم


در را به رویم باز کن! اندوه آوردم
امشب برای گریه کردن شانه می خواهم

(علیرضا بدیع)

اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی

من از تو روی نپیچم که مستحب منی


چو سرو در چمنی راست در تصور من

چه جای سرو که مانند روح در بدنی


به صید عالمیانت کمند حاجت نیست

همین بس است که برقع ز روی برفکنی


بیاض ساعد سیمین مپوش در صف جنگ

که بی تکلف شمشیر لشکری بزنی


مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند

تو را چه شد که همه قلب دوستان شکنی


عجب در آن نه که آفاق در تو حیرانند

تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی


تو را که در نظر آمد جمال طلعت خویش

حقیقت است که دیگر نظر به ما نکنی


کسی در آینه شخصی بدین صفت بیند

کند هرآینه جور و جفا و کبر و منی


در آن دهن که تو داری سخن نمی‌گنجد

من آدمی نشنیدم بدین شکردهنی


شنیده‌ای که مقالات سعدی از شیراز

همی‌ برند به عالم چو نافه ختنی


مگر که نام خوشت بر دهان من بگذشت

برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی

تشنه‌ای؟ سر بکش از جام زلالی که منم

سیر شو از عطش خون حلالی که منم


به کدامین غم جانسوز جهان فکر کنم؟

به جوابی که تویی، یا به سؤالی که منم؟


یک نفس زنده شدم، یک نفس افسرده شدم

یک نفس مرده...، شگفتا به مجالی که منم


خواب دیدم که خیال تو مرا با خود برد

در خیالم من از این خواب و خیالی که منم


عمر من، بالِ به هم بسته؛ نگاه تو، قفس

به کجا کوچ کند بی‌پروبالی که منم؟


برگ‌ها بر تن من بار گران غم توست

پس چرا خم نشود پشت نهالی که منم؟


آسمان خیره به معراج رسولی که تویی

دو جهان گوش به آوای بلالی که منم

چه قَدَر فاصله مانده‌ست میان من و تو

از جنوبی که تویی، تا به شمالی که منم


به کدامین غم جانسوز جهان فکر کنم؟

به جوابی که تویی، یا به سؤالی که منم؟

منم که می‌رسدم نو به نو ز خویش غمی

ز دست خویش نیاسوده‌ام به عمر، دمی


گیاه آبزی‌ام، بی بهار می‌رویم

مگر همان گذرد گاه از سرم بلمی


در این صحیفه رنگین و پر نگار وجود

به قدر سایه نیفتادم از سر قلمی


به کوه نیز نسنجیده‌ام غم خود را

هنوز با غمم ای کوه سرفراز کمی


چو فجر کاذبم انگار و هیچ سوی نی‌ام

نه در پگاه وجودی نه در شب عدمی


چو موج هرچه سر خود به سنگ می‌کوبم

ز پای خویش فراتر نمی‌نهم قدمی

مست از غم توام غم تو فرق می کند

محو توام که عالم تو فرق می کند


با یک نگاه می کشی و زنده می کنی

مثل مسیح، نه، دم تو فرق می کند


یک دم نگاه کن که مرا زیر و رو کنی

باید عوض شد، آدم تو فرق می کند


تنها کمی به من نظر لطف می کنی؟

آقای مهربان! کم تو فرق می کند


زخمی است در دلم که علاجی نداشته است

جز مرحمت که مرهم تو فرق می کند


اشک غمت برای من احلی من العسل

گفتم برای من غم تو فرق می کند


صلح تو روضه است، حماسه است، غربت است

ماهی تو و محرم تو فرق می کند

باید خیال کرد تجسم نمود؛ نه؟

نه؛ گنبد تو، پرچم تو فرق می کند

لختی بخند قافیه ام را به هم بریز

آقای من! تبسم تو فرق می کند

از دل درمانده من غصه ها را خط بزن

پا به پای من بیا و رد پا را خط بزن


رد شو از مرز دوراهی ها و تردیدت شبی

یا، ولی، اما، اگر، آیا، چرا را خط بزن


یا کنار من بمان و دور دنیا خط بکش

یا بکش دست از من و این ماجرا را خط بزن


هم صدا با من بمان و عشق را فریاد کن

از غزل ها واژه های بی صدا را خط بزن


می رسد بی تو به آخر راه بی پایان عشق

لحظه ای همت کن و این انتها را خط بزن


(سیامک نوری)

تو آن معمّا هستی، که حل برای تو نیست
درون آینه حتی بدل برای تو نیست
 
همیشه از تو سرودن عجیب شیرین است
اگر چه واژه ی قند و عسل برای تو نیست
 
کمی اجازه بده، گم شوم در آغوشت...
نگو نمی شود و این بغل برای تو نیست

 
غریبه ای به تو دیروز، دسته ای گل داد
بگو که دسته گلش لااقل برای تو نیست
 
چقدر اسم تو سنگین برای شعر من است!
که  فاعلاتُ و فعولُ و فَعَل برای تو نیست
 
تو ناسروده ترین واژه ی غزل هستی...
میان شهر غزل ها، مَثَل برای تو نیست
 
زبان وصف تو را شعر من نمی فهمد...
بیان گنگ من و این غزل، برای تو نیست

کار تو لطف و رأفت و عفو و محبّت است

حتی اگر عذاب کنی باز رحمت است 

تو آن‌ همه عنایت و من این همه‌ گناه

اقرار می‌کنم که خلاف مروّت است 

با آنکه وهم‌ها به جلالت نمی‌رسند

کارت همیشه با من مسکین رفاقت است 

با آنکه هست نامه ی اعمال من سیاه

بر درگه تو آبرویَم اشک خجلت است 

از بس که ناز عبد گنهکار می‌کشی

انگار می‌کند که نیازت به طاعت است 

یک عمر با تو بودم و نشناختم تو را

این عمر نیست غفلت و اندوه و حسرت است 

با این همه گناه عزیزم نموده‌ای

بر خاک بندگیت مرا روی ذلت است 

شکر خدا که با همه آلوده دامنی 

دست و دلم به دامن قرآن و عترت است 

ثبت است در جریده ی اعمالم این حدیث

یک «یا علی» فشرده ی صد سال طاعت است 


«میثم» ز دوستی علی دست بر مدار

زیرا تمام دین الهی محبت است

نام ما را ننویسید، بخوانید فقط

سر این سفره گدا را بنشانید فقط

 

آمدم در بزنم، در نزنم می میرم

من اگر در زدم این بار نرانید فقط

 

میهمان منتظر دیدن صاحب خانه ست

چند لحظه بغل سفره بمانید فقط

 

کم کنید از سر من شرّ خودم را، یعنی

فقط از دست گناهم برهانید... فقط

 

حُرّم و چکمه سر شانه ام انداخته ام

مادرم را به عزایم ننشانید فقط

 

صبح محشر به جهنم ببریدم اما

پیش انظار گنهکار نخوانید فقط

 

پیش زهرا نگذارید خجالت بکشیم

گوشه ای دامن ما را بتکانید فقط

 

حقمان است ولی جان اباعبدالله

محضر فاطمه ما را نکشانید فقط

 

سمت آتش ببری یا نبری خود دانی

من دلم سوخته، گفتم که بدانید فقط

 

گر بنا نیست ببخشید، نبخشید اما

دست ما را به محرم برسانید فقط

ز سر هم نفسی با دو نفس آلوده

شدم آغشته به عصیان و سپس آلوده


مرغ باغ ملکوتم که به مرداب گناه

پر و بالم شده چون بال مگس آلوده


این گنه چیست که یک قطره ای از آن کافیست

تا شود از اثرش رود ارس آلوده


قالی مسجد اگر فرش فقیهان نشود

شود از پاخور هر ناکس و کس آلوده


روز محشر که فقط گوهر خالص طلبند

ره به جایی نبرد خیر هوس آلوده


مقصدم نور علی نور بود اما حیف

محفل آلوده، دل آلوده، فرس آلوده


گر بنا هست نگاهت سوی پاکان باشد

چه کند بی نظر چشم تو پس آلوده؟


فقط از کرب و بلا فیض سلامش مانده

گشته این دیده ی بیمار ز بس آلوده


دریافت
عنوان: ز سر هم نفسی با دو نفس آلوده
توضیحات: مناجات با خدا - حاج منصور ارضی