پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

۸ مطلب با موضوع «شاعران معاصر :: علی اکبر لطیفیان» ثبت شده است

با کدام آبرویی، روزشمارش باشیم

عصرها منتظر صبح بهارش باشیم


کاروان سحرش بهر همه جا دارد

تا که جا هست، چرا گرد و غبارش باشیم؟!


سال ها منتظر سیصد و اندی مرد است

آن قدر مرد نبودیم که یارش باشیم


گیرم امروز به ما اذن ملاقات دهد

مرکبی نیست که راهی دیارش باشیم


بارها در پی کار دل ما راه افتاد

یادمان رفت ولی در پی کارش باشیم


ما چرا؟ خوبترین ها به فدای قدمش

حیف او نیست که ما میثم دارش باشیم؟!


اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید

به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم


(علی اکبر لطیفیان)

چشم مرا پیاله ی خون جگر کنید

هر وقت تر نبود به اجبار تر کنید

 

من کمتر از گدای شب جمعه نیستم

خانه به خانه دست مرا در به در کنید

 

بدکاره ها به نیمه نگاهی عوض شدند

ما را فُضیل فرض کنید و نظر کنید

 

این تحبس الدّعا شدن از مرگ بدتر است

فکری برای این نفس بی اثر کنید

 

باید برای سوختنم چاره ای کنم

این روزه روزه نیست برایم سپر کنید

 

العفو گفتنم که به جایی نمی رسد

ذکر علی علیّ مرا بیشتر کنید

 

در می زنیم و هیچ کسی وا نمی کند

پس زودتر امام رضا را خبر کنید

نام ما را ننویسید، بخوانید فقط

سر این سفره گدا را بنشانید فقط

 

آمدم در بزنم، در نزنم می میرم

من اگر در زدم این بار نرانید فقط

 

میهمان منتظر دیدن صاحب خانه ست

چند لحظه بغل سفره بمانید فقط

 

کم کنید از سر من شرّ خودم را، یعنی

فقط از دست گناهم برهانید... فقط

 

حُرّم و چکمه سر شانه ام انداخته ام

مادرم را به عزایم ننشانید فقط

 

صبح محشر به جهنم ببریدم اما

پیش انظار گنهکار نخوانید فقط

 

پیش زهرا نگذارید خجالت بکشیم

گوشه ای دامن ما را بتکانید فقط

 

حقمان است ولی جان اباعبدالله

محضر فاطمه ما را نکشانید فقط

 

سمت آتش ببری یا نبری خود دانی

من دلم سوخته، گفتم که بدانید فقط

 

گر بنا نیست ببخشید، نبخشید اما

دست ما را به محرم برسانید فقط

از ما عجیب نیست دعایی نمی رسد

از تحبس الدعا که صدایی نمی رسد


ما تحبس الدعا شده ی نان شبهه ایم

آنجا که شبهه است عطایی نمی رسد


پر باز می کنم بپرم، می خورم زمین 

بال و پر شکسته به جایی نمی رسد


باید تنم پی سپر دیگری رود

با روزه های ما به نوایی نمی رسد


با دست خالی از چه پل دیگران شوم
دستی که وقف شد به گدایی نمی رسد


ای میزبان، فدای تو و سفره چیدنت

آیا به این فقیر غذایی نمی رسد؟


من سالهاست منتظر یک ضمانتم

آخر چرا امام رضایی نمی رسد؟


از من مخواه پیش از این زندگی کنم

وقتی برات کرب و بلایی نمی رسد


دریافت
عنوان: از ما عجیب نیست دعایی نمی رسد
توضیحات: مناجات با خدا - حاج منصور ارضی

پائیز شد فصل بهاری که به من دادند

طی شد تمام روزگاری که به من دادند

 

خورشید پیشم هست اما من نمی بینم

نفرین به این چشمان تاری که به من دادند

 

یعقوب نابینای راه یوسفم کرده

این گریه ی بی اختیاری که به من دادند

 

از بس نیامد که زمان رفتنم آمد

این گونه سر شد انتظاری که به من دادند

 

پایان کار "من" به وصل "او" نینجامید

آخر چه شد قول و قراری که به من دادند

 

ای جاده ها! ای جمعه ها! ای مردم دنیا

کو وعده آن تکسواری که به من دادند؟

 

من آرزوی دیدنش را می برم، شاید...

...گاهی بیاید تا مزاری که به من دادند

زلفت اگر نبود، نسیم سحر نبود

گمراه می شدیم نگاهت اگر نبود

 

مِهر شما به داد تمنای ما رسید

ورنه پل صراط، چنین بی خطر نبود

 

تعداد بی نظیریِ تان روی این زمین

از چهارده نفر به خدا بیشتر نبود

 

پیراهن، اشتیاق نسیمانه ای نداشت

تا چشم های حضرت یعقوب تر نبود

 

بی تو چه گویمت که در این خاک سرزمین

صدها درخت بود ولیکن ثمر نبود

 

ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟!

ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟!

 

این جشن ها برای تو تشکیل می شود

این اشک ها برای تو تنزیل می شود

 

وقتی برای آمدنت گریه می کنیم

چشمانمان به آینه تبدیل می شود

 

بوی خزان گرفته ی پاییز می دهد

سالی که بی نگاه تو تحویل می شود

 

ایمان ما که اکثراً از ریشه ناقص است

با مقدم ظهور تو تکمیل می شود

 

تقویم را ورق بزن و انتخاب کن

این جمعه ها برای تو تعطیل می شود

 

ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟!

ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟!

 

ولادت امام زمان علیه السلام


ای آخرین توسل خورشید بام ها

ای نام تو ادامه ی نام امام ها

 

می خواستم بخوانمت اما نمی شود

لکنت گرفته اند زبان کلام ها

 

ما آن سلام اول ادعیه ی توایم

چشم انتظار صبح جواب سلام ها

 

آقا چگونه دست توسل نیاوریم

وقتی گدا به چشم تو دارد مقام ها

 

از جانماز رو به خدا و بهشتی ات

عطری بیاورید برای مشام ها

 

ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟!

ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟!

 

آقا بیا که میوه ی ما کال می شود

جبریل مان بدون پر و بال می شود

 

در آسمان و در شب شعر خدا هنوز

قافیه های چشم تو دنبال می شود

 

یعنی تو آمدی و همه گرم دیدن اند

وقتی کنار پنجره جنجال می شود

 

روز ظهور نوبت پرواز می شود

روز ظهور بال همه بال می شود

 

بیش از تمام بال و پر یا کریم ها

دست کبود فاطمه خوشحال می شود

 

ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟

ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟

اول عشق تو «لَن» بود نمی دانستم

آخرش هم «ابَداً» بود نمی دانستم


نام عاشق همه جا بیشتر از معشوق است

همه جا صحبت من بود نمی دانستم


چشم من خیس شد، عاشق شدنم هم لو رفت

گریه بر من قَدِغن بود نمی دانستم


بعد از این نام مرا نیز فراموش کنید

عشق، بد نام شدن بود نمی دانستم


تا دم خیمه رسیدیم و ندیدیم تو را

دل ما اهل «قَرَن» بود نمی دانستم


از لب چشمه مرا تشنه برم گرداندند

تشنگی طالع من بود نمی دانستم


مرغ باغ ملکوتم به خدا حیف شدم

در دلم میل چمن بود نمی دانستم

هر جا سخن از خاک دری هست، سری هست

هر جا تب عشق است، دل در به دری هست


دیروز گدایان همه دنبال تو بودند

هر جا که شلوغ است یقینا خبری هست


اجداد من از دیر زمان عاشق عشقند

دیدید که در طینت ما هم هنری هست


بازار مرا با قدمت گرم نکردی

یک چند غلامی که بیایی ببری هست


در غیبت شه روی به شهزاده می آرند

صد شکر که در خانه ی آقا پسری هست


هر جا قد و بالای رشیدی است، یقینا

دنبال سرش نیم نگاه پدری هست


یا حضرت ارباب، دمت گرم و دلت شاد

یا حضرت ارباب کرم، خانه ات آباد


داریم همه محضر تو عرض سلامی

تو شاهی و ما نیز هر آن چه تو بنامی


تا خانه ی آباد شما بنده پذیر است

نامردترینم نکنم میل غلامی


ای قامت قد قامت تو عین قیامت

قربان قدت صد قد و بالای گرامی


تشخیص تو سخت است علی یا که رسولی

پس لطف بفرما و بفرما که کدامی؟


تو مفترض الطاعه ترین واجب مایی

هر چند امامت نکنی، باز امامی


هر کس که هوای پدری داشته باشد

خوب است که هم چون پسری داشته باشد


انگار رسول است، نمایی که تو داری

انگار بتول است، صدایی که تو داری



ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام


بد نیست که هر روز عقیقه بنمایی

با این قد انگشت نمایی که تو داری


باید که برای تو کرم خانه بسازند

از بس که زیاد است گدایی که تو داری


از شش جهت کعبه دل لطف تو جاری است

از سفره ی پر جود و سخایی که تو داری


تو آن قدر از خویشتن خویش گذشتی

که منتظر توست، خدایی که تو داری


کاری نکن ای دوست مرا از تو بگیرند

بگذار که عشاق به پای تو بمیرند


ای سیر کمالات همه تا سر کویت

ای آب فرات لب من آب وضویت


ابن الحسنت گفته حسین بس که کریمی

مانند حسن جود بود عادت و خویت


عالم همه حیران ابوالفضل و حسینند

ماتند ابوالفضل و حسین از گل رویت


پایین قدم های حسین جای کمی نیست

جا دارد اگر غبطه خورد بر تو عمویت


این قدر مزن آب به سرخی لب خود

حیف است که پیچیده شود این همه بویت


حیف از تو، مرا عبد و غلام تو بدانند

باید که مرا عبد غلامان تو خوانند


ای زاده ی زهرا جگرت می رود از دست

امروز که دارد پسرت می رود از دست


ای کاش که بالای سرش زود بیایی

گر دیر بیایی ثمرت می رود از دست


بد نیست بدانی اگر از خیمه می آیی

با دیدن اکبر کمرت می رود از دست


افتادنت از زین پدرت را به زمین زد

برخیز و گرنه پدرت می رود از دست


برخیز که عمه نبرد دست به معجر

بر خیز به جان من و این عمه ات، اکبر