پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

گفته بودم که به دریا بزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

(قیصر امین پور)

بر سر راهش فتاده غرق اشکم دید و رفت

زیر لب بر گریه ی خونین من خندید و رفت


از دو عالم بود در دستم همین دین و دلی

یک نظر در دیده کرد آن هر دو را دزدید و رفت


گرچه دل از پا در آمد در ره عشقش ولی

اندر این ره می توان در خاک و خون غلطید و رفت


بر سر بالینم آمد گفتمش یک دم بایست

تا که جان بر پایت افشانم ز من نشنید و رفت


جان به لب آمد ز یاد آن لبم، لیکن گرفت

از خیالش بوسه ی دل جان نو بخشید و رفت


این جهان جای اقامت نیست جای عبرت است

زینتش را دل نباید بست باید دید و رفت


فیض آمد تا ز وصل دوست یابد کام جان

یک نظر نادیده رویش جان و دل بخشید و رفت

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جایی نخواهد رفت از دکان حلوایی


(سعدی شیرازی)

این هدیه را اگر نپذیری کجا برم؟

جان است جان! اگر تو نگیری کجا برم؟


یار عزیز! یوسف من کم تحمل است

این برده را برای اسیری کجا برم؟


بخت مرا سیاه چو گیسوی خود مخواه

موی سفید را سر پیری کجا برم؟


ای قلب زخم خورده ی بیمار، من تو را

گر پیش پای دوست نمیری کجا برم؟


جان هدیه ایست پیشکش آورده از خودت

این هدیه را اگر نپذیری کجا برم؟

برو ای تُرک که تَرک تو ستمگر کردم

حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم


عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران

ساده‌دل من که قسم های تو باور کردم


به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود

زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم


تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار

گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم


زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی

که من از خار و خس بادیه بستر کردم


در و دیوار به حال دل من، زار گریست

هر کجا ناله ی ناکامی خود سر کردم


در غمت داغ پدر دیدم و چون درّ یتیم

اشک‌ریزان هوس دامن مادر کردم


اشک از آویزه ی گوش تو حکایت می کرد

پند از این گوش پذیرفتم، از آن در کردم


بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی

که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم


ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در

چشم را حلقه‌صفت دوخته بر در کردم


جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی

گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم


شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال

آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم

کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟

بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا


(صائب تبریزی)