پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

به من رساند نسیم سحر سلام علی
برهمنم که شدم چون عجم غلام علی


من ضعیف چگونه به شعر پردازم
کنار معجزه ی کامل کلام علی


چو کودکی که محبت ز مادر آموزد
خوشم که نکته می‌آموزم از مرام علی


سلام ما به علی آن وصی پیغمبر
سلام ما به رسولان به احترام علی


ز بندهای جهان آن زمان رها گشتم
که اوفتادم چون مرغکی به دام علی


علی علی، و علی عالی و علی اعلی
پر است هفت ممالک ز عطر نام علی


مساز بطن خودت را چو گور جانداران
مرا غلام کند این صدا ز کام علی


علی امیر خرابات عشق و توحید است
تمام خلق به مستی کشند جام علی


چو نزد حضرت حق سجده کرده است و قیام
بود قیام همه سجده و قیام علی


خوشا که شعر من این بوی بوتراب دهد
صباح و شام معطر شد از مشام علی


خدا کند که بخوانم چو مردم آزاد
علی امام من است و منم غلام علی


(بلرام شکلا)

ز بندهای جهان آن زمان رها گشتم
که اوفتادم چون مرغکی به دام علی
همه شب دست در آغوش خیالت دارم
کوری آنکه مرا از تو جدا می داند

( محتشم کاشانی )

می‌توان خواند از جبین خاک، احوال مرا

بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است


(صائب تبریزی)

گر کشد قاتل من چشم مبندید مرا
زانکه یک دیدن او قیمت صد جان باشد
روز محشر چو بپرسند ز من قاتل را
دیده را نام برم اول و زان پس دل را
هیچ می دانی چرا جان را نثارت می کنم؟
تا یقین گردد تو را می خواهم از جان بیشتر
نشاط طبع اگر جویی رو از میخانه جو کآنجا
می یک ساله از دل می برد اندوه صدساله

(مشتاق اصفهانی)

دل به دست آر دلا کعبه ی مقصود، دل است

حرم محترم حضرت معبود، دل است


نیست در دسترست گر حرم و دیر و کنشت

رو به دل کن که تو را قبله ی موجود، دل است


ای که از اختر مسعود، سعادت طلبی

کوکب میمنت و اختر مسعود، دل است


آن بزرگ آینه کز آن به بر اهل شهود

طلعتِ شاهدِ غیبی شده مشهود، دل است


زاهدا حور و قصور از تو که ما رندان را

قصر فردوس، دل و جنت موعود، دل است


احترام گِل آدم به دل آدم بود

نه به گِل کرد ملک سجده، که مسجود دل است


آنچه از نکهت با میمنتش بهر خلیل

شد به گلزار به دل آتش نمرود، دل است


گر شنیدی اثر نغمه ی داوودی را

آنچه برخواست از آن نغمه ی داوود، دل است


از خداوند، پی رهبری نوع بشر

مهبطِ وحی پیام آور محمود، دل است


چیست جام جم و مرآت سکندر، دانی؟

غیر دل هیچ مپندار، که مقصود دل است


تا مقام شه مردان اسدالله علی است

عرش رحمان دل و خلوتگه معبود، دل است


(صغیر اصفهانی)

دل، گرچه که در بساط، جز آه نداشت

اما ز دلم، او دل آگاه نداشت

 

من دلخورم از غصه و او دلشاد است...

دیدی دل من! که دل به دل راه نداشت

 

(احمد جاودان)

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

 

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشورگشایی بهتر است

 

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

 

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق-

آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است

 

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

 

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

 

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

«آرزوی وصل» از «بیم جدایی» بهتر است

 

(فاضل نظری)

گر می خری شکسته تو خود ما شکسته ایم

ور خسته می پذیری ما سخت خسته ایم

 

لطف تو می گشاید اگر کار بسته را

ما پای خود به دست خود ای دوست بسته ایم

 

ای خضر رهنما نظری کن به ما که ما

عمری بشد که بر سر راهت نشسته ایم

 

ای رستگان ز خویشتن، ای بستگان به حق

لطفی به ما کنید که از خود نرسته ایم

 

(میرزا حبیب خراسانی)

من سری دارم که بر خاک ره از جولان اوست

هر که بردارد ز خاک ره، سر من زان اوست

 

او که خواهد در خم چوگان سر ما همچو گوی

گوئیا کاینک سر ما و سر میدان اوست

 

گر به خون غلطان نشد زان زلف چون چوگان دلم

این گنه از گو نبود از جانب چوگان اوست

 

پیش آهوی حرم صاحبدلان قربان شوند

من سگ یارم که آهوی حرم قربان اوست

 

در هوا هر ذره خاکی مردم چشمی بود

بس که چشم عاشقان خاک ره از جولان اوست

 

دامن اهلی که چاک از عشق شد چون دوزیش؟

تا به دامان قیامت چاک در دامان اوست

 

(اهلی شیرازی)

میخانه چو من رند نکونام ندارد

از می کشیم، شکوه لب جام ندارد

 

از ثابت و سیاره ی گردون به حذر باش

کاین مزرعه یک دانه ی بی دام ندارد

 

هر سنگ که خورد از کف اطفال نگه داشت

دیوانه مگو فکر سرانجام ندارد

 

پیوستگی مقصدم از پا ننشاند

گر موج به ساحل رسد آرام ندارد

 

در چارسوی دهر خریدار وفا نیست

با آنکه متاعی است که ایام ندارد

 

از او سر اگر رنجه شود تلخ نگوید

همچون لب ساغر لب دشنام ندارد

 

در زلف دل سوخته ام بهر چه بندی؟

این مرغ کباب آگهی از دام ندارد

 

آمد به سر شکر کلیم از سر شکوه

برگشت از آن راه که انجام ندارد

 

(کلیم کاشانی)

چندان که رسانید بلاها به سر من
یا رب مرسان هیچ بلایی به سر او را

(انوری)
تا که ویران شدم آمد به کفم گنج مراد
خانه ی سیل غم آباد که ویرانم کرد

(شاطر عباس صبوحی)
خدا به دشمنت ای آشنا نشان ندهد
از آن چه بر سر من بی تو بار بار گذشت

(قهار عاصی)
سلامت آرزو داری برو ترک سلامت کن
به ساحل موج این دریا شکستن می برد زودش

(بیدل دهلوی)
ما هلاکیم و نصیب دگران آب حیات
ما خرابیم و طبیب دگرانست مسیح

(محتشم کاشانی)
قدم ز وادی کثرت کسی نهد بیرون
که سوی کعبه ی وحدت چو وحدت آرد رو

(وحدت کرمانشاهی)
من از میان چو شدم دوست در میان آمد
مه آشکار شود ابر چون شود یک سو

(وحدت کرمانشاهی)
گر نوح ز غرق سوی ساحل ره یافت
این غرق شدن همی بود ساحل ما

(امام خمینی قدس الله نفسه الزکیة)
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم؟

(حافظ شیرازی)
تو راست بر به کف کمان که تا کنی مرا نشان
مراست کف بر آسمان که تا کنم دعای تو

(قاآنی شیرازی)

به ظاهر زائرم اما زیارت را نمی فهمم

من بیچاره لطف آشکارت را نمی فهمم


تو از من بیشتر مشتاق دیداری و من حتی

به دل افتادن گاه و گدارت را نمی فهمم


زیارتنامه می خوانم دلم از نور لبریز است

"اگرچه گاه معنای عبارت را نمی فهمم"


تو پرواز مرا در اوج می خواهی و می دانی

من از بس در قفس بودم اسارت را نمی فهمم


به جای غربت تو ازدحام صحن را دیدم

غریبی! آه درد بی شمارت را نمی فهمم


به هر زائر سه جا سر می زنی، دلگرمی ام این است

زیارت نه ولی قول و قرارت را که می فهمم


(حسین عباسپور)

هر دوست که با دوست ندارد سر پیمان
می باید از او رشته پیوند گسستن

(قاآنی شیرازی)
از خنده ی تو طی همین چند دقیقه
بازار طلا در نوسان است و تلاطم
پختگى دیگ سخن را باز مى  دارد ز جوش
تا خموشى نیست بیدل مدعا خام است و بس

(بیدل دهلوی)
زین پیش همه کام تو می جستم و اکنون
امید ندارم به جز از دام تو جستن

(قاآنی شیرازی)
من که ره بردم به گنج حسن بی پایان دوست
صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم

(حافظ شیرازی)

در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند

به دشتِ پُر ملال ما پرنده پَر نمی زند


یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند

کسی به کوچه سارِ شب، درِ سحر نمی زند


نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند


گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم

یک صلای آشنا به رهگذر نمی زند


دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!


چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!


نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند


(هوشنگ ابتهاج)

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده صید و صیاد رفته باشد

 

آه از دمی که تنها با داغ او چـو لاله

در خون نشسته و او، چون باد رفته باشد


آواز تیشه امشب از بیستون نیامد

شاید به خوابِ شیرین فرهاد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا

صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

 

از آه دردناکی سازم خبر دلت را

روزی که کوه صبرم بر باد رفته باشد


رحم است بر اسیری کز گردِ دام زلفت

با صد امیدواری ناشاد رفته باشد


شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی

گو مشت خاک ما هم بر باد رفته باشد


پر شور از حزین است امروز کوه و صحرا

مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد

 

(حزین لاهیجی)

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان

هوس گردش پیمانه اگر بگذارد


معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم

حیرت این همه افسانه اگر بگذارد


همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت

یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد


شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او

لیک پروانه ی دیوانه اگر بگذارد!


شیخ هم رشته ی گیسوی بتان دارد دوست

هوس سبحه ی صد دانه اگر بگذارد


دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد

چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد؟


(عماد خراسانی)

جان محبوس تن من به تمنای رخت
عندلیبی است مقفس به گلستان مشتاق

(سلمان ساوجی)
در دلم ریخته بس بر سر هم غم سر غم
دل مخوانید خدا داده غم آباد مرا

(عماد خراسانی)
گرت ارادت پیوند دوست می  باشد
برو نخست ز دنیا و آخرت بگسل

(سلمان ساوجی)
قتیل تیغ تو خواهیم گشت تا در حشر
بدین بهانه بگیریم دامن قاتل

(سلمان ساوجی)

بیابان در بیابان طرح اقیانوس در دست است

و یک صحرا پر از گل های نامحسوس در دست است


صدای پای نسلی در طلوع صبح پیچیده است

و او را آخرین آیینه ی مانوس در دست است


چه نزدیک است جنگل های لاهوتی، نمی بینی؟

تجلی های دور از دست آن طاووس در دست است


من از این سمت می بینم سواری را و اسبی را

افق ها سبز در سبزند و او فانوس در دست است


دو دستت را برآور رو به باران ها که می دانم

تو را انگشتری از جنس اقیانوس در دست است


شبی در خواب دیدم می رسد مردی به بالینم

که می گویند او را دست جالینوس در دست است


سحر از گریه های روشن همسایه فهمیدم

که کاری تازه در مضمون «یا قدوس» در دست است


در این اسرار آن سویی خیال انگیز و کشف آمیز

نخستین شرح ما بر مشرب مانوس در دست است


(زکریا اخلاقی)

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود

هواگرفته ی عشق از پی هوس نرود


به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار

وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود


چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم

که یاد باغ بهشتش در این قفس نرود


نثار آه سحر می کنم سرشک نیاز

که دامن توام ای گل ز دسترس نرود


دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق

کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود


فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است

که کار دلبری گل ز خار و خس نرود


دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید

چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود


بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر

که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود


(هوشنگ ابتهاج)

دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق

(حافظ شیرازی)