پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

۴۴ مطلب با موضوع «شاعران معاصر» ثبت شده است

خشکیده کویری است نه برگی و نه باغی

از ما نگرفته است به جز مرگ سراغی


ساقی به در میکده قفلی زده پیداست

آنقدر نمانده است که پر گردد ایاغی


سر می زند از دانه ی گندم علفی هرز

از آتش ققنوس به جا مانده کلاغی


کم مانده در این سردی بازار محبت

خورشید دلم را بفروشم به چراغی


مرهم ننهادند به داغ دل ما هیچ

داغ است که باید نهم از داغ به داغی

 

تیر برقی «چوبی ام» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا

کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر
راهی ام می کرد قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا

یک روز ازین کویر بر می گردم

یک روز اگرچه دیر بر می گردم

ای ماه مرا ببخش اگر منتظری...

دندان به جگر بگیر بر می گردم

غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود

در تو زندانی‌ترین رفتار، شاعر می‌شود


می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود


تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود


تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود


باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت؟

تو دلت را جای من بگذار! شاعر می‌شود


گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم

از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود

در غمش هر شب به گردون پیک آهم می‌رسد

صبرکن، ای دل! شبی آخر به ما هم می‌رسد


شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود؟

کز پس آن نوبت روز سیاهم می‌رسد


صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزار رقیب

کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم می‌رسد


گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دور نیست

روزی آخر مژده ی عفو گناهم می‌رسد

همین نه من شده‌ام ریزه‌خوار خوان حسین

که هست عالم ایجاد، میهمان حسین


ز آفتاب قیامت نباشدش باکی

کسی که رفت دمی زیر سایبان حسین


رخش به دست نگیرد ز شرم در محشر

به صدق هر که نهد رخ بر آستان حسین


کسی که خار گلستان عشق، خود را خواند

عزیز هر دو جهان شد، قسم به جان حسین


همیشه باغ بود پایمال دست خزان

ولی همیشه بهارست گلستان حسین


به گوش دل بشنو نوحه از لب هستی

که بسته است لب از نوحه، نوحه خوان حسین

پائیز شد فصل بهاری که به من دادند

طی شد تمام روزگاری که به من دادند

 

خورشید پیشم هست اما من نمی بینم

نفرین به این چشمان تاری که به من دادند

 

یعقوب نابینای راه یوسفم کرده

این گریه ی بی اختیاری که به من دادند

 

از بس نیامد که زمان رفتنم آمد

این گونه سر شد انتظاری که به من دادند

 

پایان کار "من" به وصل "او" نینجامید

آخر چه شد قول و قراری که به من دادند

 

ای جاده ها! ای جمعه ها! ای مردم دنیا

کو وعده آن تکسواری که به من دادند؟

 

من آرزوی دیدنش را می برم، شاید...

...گاهی بیاید تا مزاری که به من دادند

نشسته‌ام سر ره تا که یار باز آید

خزان شدم که دوباره بهار باز آید


ستاره‌های شب تیرگی نوید آرند

که ماه مردم چشم انتظار باز آید


به لاله‌های ز خون شسته می خورم سوگند

که باغبان سوی این لاله زار باز آید


کویر تشنه شد این بوستان و منتظر است

که ابر رحمت پروردگار باز آید


چو نخل خشک گرفتم هزار دست دعا

کز آن بهار مرا برگ و بار باز آید


به اشک مخفی شب زنده دارها سوگند

که صبح خیزد و آن روزگار باز آید


بسان سایه شدم گوشه گیر و منتظرم

که آفتاب من از کوهسار باز آید


فراق امام زمان علیه السلام


ز خون دل همه شب دیده را نگار کنم

مگر به خانه ی خود آن نگار باز آید


قرار داده‌ام از دست و می دهم جان هم

اگر قرار دل بی قرار، باز آید


از آن نباخته‌ام جان ز دوری اش که مباد

به زحمت افتد و سوی مزار باز آید


ز اشک چشمه ی چشمم از آن سبب خشکید

که خون به دامن این جویبار باز آید


به سوی کلبه ی یعقوب مژده بر «میثم»

که روشنائی آن چشم تار باز آید

زلفت اگر نبود، نسیم سحر نبود

گمراه می شدیم نگاهت اگر نبود

 

مِهر شما به داد تمنای ما رسید

ورنه پل صراط، چنین بی خطر نبود

 

تعداد بی نظیریِ تان روی این زمین

از چهارده نفر به خدا بیشتر نبود

 

پیراهن، اشتیاق نسیمانه ای نداشت

تا چشم های حضرت یعقوب تر نبود

 

بی تو چه گویمت که در این خاک سرزمین

صدها درخت بود ولیکن ثمر نبود

 

ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟!

ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟!

 

این جشن ها برای تو تشکیل می شود

این اشک ها برای تو تنزیل می شود

 

وقتی برای آمدنت گریه می کنیم

چشمانمان به آینه تبدیل می شود

 

بوی خزان گرفته ی پاییز می دهد

سالی که بی نگاه تو تحویل می شود

 

ایمان ما که اکثراً از ریشه ناقص است

با مقدم ظهور تو تکمیل می شود

 

تقویم را ورق بزن و انتخاب کن

این جمعه ها برای تو تعطیل می شود

 

ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟!

ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟!

 

ولادت امام زمان علیه السلام


ای آخرین توسل خورشید بام ها

ای نام تو ادامه ی نام امام ها

 

می خواستم بخوانمت اما نمی شود

لکنت گرفته اند زبان کلام ها

 

ما آن سلام اول ادعیه ی توایم

چشم انتظار صبح جواب سلام ها

 

آقا چگونه دست توسل نیاوریم

وقتی گدا به چشم تو دارد مقام ها

 

از جانماز رو به خدا و بهشتی ات

عطری بیاورید برای مشام ها

 

ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟!

ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟!

 

آقا بیا که میوه ی ما کال می شود

جبریل مان بدون پر و بال می شود

 

در آسمان و در شب شعر خدا هنوز

قافیه های چشم تو دنبال می شود

 

یعنی تو آمدی و همه گرم دیدن اند

وقتی کنار پنجره جنجال می شود

 

روز ظهور نوبت پرواز می شود

روز ظهور بال همه بال می شود

 

بیش از تمام بال و پر یا کریم ها

دست کبود فاطمه خوشحال می شود

 

ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟

ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟

طواف خانه پروردگار با تو خوش است

دعای عاشق شب زنده دار با تو خوش است

 

میان جمع نشستم، ولی به خود گفتم

بـه هر کنار که آیم، کنار با تو خوش است

 

بـه عزت حجر و رکن و مستجار قسم

زیارت حجر و مستجار با تو خوش است

 

چه سوی کعبه، چه کرب و بلا، چه راه نجف

به هر طرف که شوم رهسپار با تو خوش است


ولادت امام زمان علیه السلام


تمام عمر بدون تو احتضار بوَد

چو جان رسد به لبم، احتضار با تو خوش است

 

سلام نافله را هر که داد با خود گفت:

دعا به خلوت شب های تار با تو خوش است

 

مدینه و نجف و کاظمین و کرب و بلا

به هر چهار قسم، هر چهار با تو خوش است

 

هماره خنده بدون تو گریه ی دل ماست

بیا که گریه چو ابر بهار با تو خوش است

 

به پایداری میثم قسم که «میثم» را

اگر برند به بالای دار، بـا تو خوش است

خواهند اگر ببخشند از مجرمی گناهی

اول ورا نوازند با سوز و اشک و آهی


دریای عفو جوشد از اشک دردمندی

اوراق جرم سوزد از آه صبحگاهی


این جا گناه بخشند کوهی به کاه بخشند

بیچاره من که با خود ناورده پرّ کاهی


ای وای اگر برای افشای هر گناهم

گردند روز محشر هر عضو من گواهی


هر چند روسیاهم با آن همه گناهم

مشتاق یک نگاهم مولای من نگاهی


 یا رب چگونه سوزد آن کو در آستانت

رخسار خویش سوده بر خاک گاه گاهی


بار گناه سنگین، ره منتهی به بن بست

در پیش رو ندارم جز باب توبه راهی


از من گنه بود زشت از توست عفو، زیبا

ای عفو از تو زیبا العفو یا الهی


تن خسته پاشکسته درها تمام بسته

جز باب رحمت تو نبود مرا پناهی


عمری گناه کردم دل را سیاه کردم

من اشتباه کردم یا رب چه اشتباهی!


آلودگی دل را با اشک توبه شویم

تا در دلم نماند آثاری از گناهی


با کثرت گناهم مپسند روسیاهم

کاورده ام علی را در عین روسیاهی


مهر علی است «میثم»! مهر نجات عالم

بی حب او نباشد طاعات جز تباهی



فیلم خواندن این اشعار توسط حاج فیروز زیرک کار



دریافت
مدت زمان: 6 دقیقه 11 ثانیه


دامن آلوده و بار گناه آورده ام

گر چه آهی در بساطم نیست، آه آورده ام


هر که بودم هر که هستم با کسی مربوط نیست

بر امام مهربان خود پناه آورده ام


هر که آرد تحفه ای در محضر مولای خود

من دو دست خالی و کوه گناه آورده ام


در کرم شه را گدا باید گدا را نیز شاه

من گدا، دست گدایی سوی شاه آورده ام


بر کبوترهای صحنت هدیه ی ناقابلی است

گندم اشکی که در این بارگاه آورده ام


ناله ام در سینه، اشکم در بصر، سوزم به دل

نامه ای چون دود آه خود سیاه آورده ام


نی عجل با کوه عصیان، عفو، نازم را کشد

رو به سوی مظهر عفو اله آورده ام


ذرّه بودم زائر شمس الشّموسم کرده اند

قطره ای بودم به این دریا پناه آورده ام


گر چه هستم قطره ای ناچیز، یک دریای اشک

هدیه بر مولای خود روحی فداه آورده ام


هر فقیری هست دست خالی اش سرمایه اش

من فقیرم دست خالی را گواه آورده ام


«میثما» مولا اگر پُرسد چه آوردی بگو

سر به خاک زائرت از گرد راه آورده ام

سامره امشب ز شب های دگر زیباتری

در جلال و در شرف امّ القرای دیگری


سر به سر لبریز از عطر گل پیغمبری

جنّة الفردوس یا باغ محمد پروری


کعبه ی دل قبله ی جان یا که شهر حیدری

مهدی از تو، تو دل از خلق دو عالم می بری


هست و بود کبریا را در بغل بگرفته ای

جان ختم الانبیا را در بغل بگرفته ای


سامره امشب چو باغ لاله از هم وا شدی

کعبه را در بر گرفتی قبله ی دل ها شدی


باصفاتر از حرم، خرم تر از سینا شدی

روح بخش روح عیسی، طور صد موسی شدی


نوربخش چشم خورشید جهان آرا شدی

الله الله زادگاه یوسف زهرا شدی


خویش را محو جمال شاهد اقبال کن

خنده زن با لاله ی خندان نرگس حال کن


آخرین مرد قیام اهل بیت است این پسر

وارث خون تمام اهل بیت است این پسر


گفتگوی صبح و شام اهل بیت است این پسر

صاحب کلّ مقام اهل بیت است این پسر


تیغ بیرون از نیام اهل بیت است این پسر

بلکه دست انتقام اهل بیت است این پسر


انتقام خون مظلومان به دین اوست دین

از شب میلاد گوید یالثارات الحسین


عاشقان با بذل جان گلبانگ جانان بشنوید

بانگ تکبیر از خدای حیّ منّان بشنوید


ذکر جاء الحق ز نخل و باغ و بستان بشنوید

نام مهدی از زبان هر مسلمان بشنوید


وصف آن گل راز مرغان خوش الحان بشنوید

اهل قرآن از زبانش صوت قرآن بشنوید


سوره ی قدر از دهان او طنین انداخته

شورها در آسمان و در زمین انداخته


این چراغ آرزوی دودمان آدم است

این نه یک آیت که در معنی کتاب محکم است


انبیا را اوّل است و اولیا را خاتم است

این نه یک طفل زمینی پیر عرش اعظم است


این مسیحای عزیز یازده عیسی دم است

ای حکیمه احترامش کن که جان عالم است


این همه بود و هم هست امام عسکری است

همچو قرآن بر سر دست امام عسکری است


ولادت امام زمان علیه السلام


ای عروس بیت آل فاطمه مادر شدی

مادر تنها انید آل پیغمبر شدی


عطر زهرایی گرفتی کوثر کوثر شدی

الله الله در پسر زادن ز مریم سر شدی


ای کویر دل بهار از ابر رحمت بار تو

ای چراغ آفرینش روشن از رخسار تو


ای صفای انتظار از دامن گلزار تو

آفتاب آورده سر بر سایه دیوار تو


شهریارا شهریاران بَرده ی بازار تو

عید ما یک لحظه، آن هم لحظه ی دیدار تو


تیره گی ها عاقبت مغلوب نورت می شود

شام صبح از نور خورشید ظهورت می شود


باغبانا تشنه گل های بهارت تا به کی؟

حمله ی باد خزان بر لاله زارت تا به کی؟


زاغ های زشت گرد شاخسارت تا به کی؟

آفتاب کعبه، کعبه بی قرارت تا به کی؟


چشم مظلومان عالم اشکبارت تا به کی؟

پرچم ثاراللّهی چشم انتظارت تا به کی؟


کی شود عدل تو در کل زمین کامل شود

با ظهورت آیه ی اکمال دین کامل شود


ای خدا را دست و بازو دست بر شمشیر کن

آیه ی فتحاً مبین را بر همه تفسیر کن


آفرینش را پر از گل واژه ی تکبیر کن

سرکشان را دست و پا در حلقه ی زنجیر کن


کلّ عالم را به تیغ عدل خود تسخیر کن

نار عاشورائیان را نور عالمگیر کن


ای خدا را دست قدرت ای علی را نور عین

تا به کی فریاد ما این الحسن، این الحسین


یابن طاها داد دندان پیمبر را بگیر

داد عترت داد قرآن داد حیدر را بگیر


داد احمد داد محسن داد مادر را بگیر

داد زینب داد ثارالله اکبر را بگیر


همچو قرآن در بغل آن جسم بی سر را بگیر

انتقام اکبر و عباس و اصغر را بگیر


زیر و رو کن کاخ استبداد و حکم داد کن

از اسارت عمه های خویش را آزاد کن


سیّدی انسیّة الحوراء صدایت می زند

بین آن دیوار و در زهرا صدایت می زند


صحنه ی خونین عاشورا صدایت می زند

دور مقتل زینب کبری صدایت می زند


کودکی در دامن صحرا صدایت می زند

تشنه ای گم کرده سقّا را صدایت می زند


ای ظهورت بر همه میلاد هم عهدی بیا

نخل «میثم» می زند فریاد یا مهدی بیا


دریافت
عنوان: سامره امشب ز شب های دگر زیباتری
توضیحات: ولادت امام زمان علیه السلام - محمدرضا طاهری

دریافت
عنوان: اگر ز دیدن یوسف بریده شد انگشت
توضیحات: ولادت امام زمان علیه السلام - حسین سیب سرخی

اول عشق تو «لَن» بود نمی دانستم

آخرش هم «ابَداً» بود نمی دانستم


نام عاشق همه جا بیشتر از معشوق است

همه جا صحبت من بود نمی دانستم


چشم من خیس شد، عاشق شدنم هم لو رفت

گریه بر من قَدِغن بود نمی دانستم


بعد از این نام مرا نیز فراموش کنید

عشق، بد نام شدن بود نمی دانستم


تا دم خیمه رسیدیم و ندیدیم تو را

دل ما اهل «قَرَن» بود نمی دانستم


از لب چشمه مرا تشنه برم گرداندند

تشنگی طالع من بود نمی دانستم


مرغ باغ ملکوتم به خدا حیف شدم

در دلم میل چمن بود نمی دانستم

هر جا سخن از خاک دری هست، سری هست

هر جا تب عشق است، دل در به دری هست


دیروز گدایان همه دنبال تو بودند

هر جا که شلوغ است یقینا خبری هست


اجداد من از دیر زمان عاشق عشقند

دیدید که در طینت ما هم هنری هست


بازار مرا با قدمت گرم نکردی

یک چند غلامی که بیایی ببری هست


در غیبت شه روی به شهزاده می آرند

صد شکر که در خانه ی آقا پسری هست


هر جا قد و بالای رشیدی است، یقینا

دنبال سرش نیم نگاه پدری هست


یا حضرت ارباب، دمت گرم و دلت شاد

یا حضرت ارباب کرم، خانه ات آباد


داریم همه محضر تو عرض سلامی

تو شاهی و ما نیز هر آن چه تو بنامی


تا خانه ی آباد شما بنده پذیر است

نامردترینم نکنم میل غلامی


ای قامت قد قامت تو عین قیامت

قربان قدت صد قد و بالای گرامی


تشخیص تو سخت است علی یا که رسولی

پس لطف بفرما و بفرما که کدامی؟


تو مفترض الطاعه ترین واجب مایی

هر چند امامت نکنی، باز امامی


هر کس که هوای پدری داشته باشد

خوب است که هم چون پسری داشته باشد


انگار رسول است، نمایی که تو داری

انگار بتول است، صدایی که تو داری



ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام


بد نیست که هر روز عقیقه بنمایی

با این قد انگشت نمایی که تو داری


باید که برای تو کرم خانه بسازند

از بس که زیاد است گدایی که تو داری


از شش جهت کعبه دل لطف تو جاری است

از سفره ی پر جود و سخایی که تو داری


تو آن قدر از خویشتن خویش گذشتی

که منتظر توست، خدایی که تو داری


کاری نکن ای دوست مرا از تو بگیرند

بگذار که عشاق به پای تو بمیرند


ای سیر کمالات همه تا سر کویت

ای آب فرات لب من آب وضویت


ابن الحسنت گفته حسین بس که کریمی

مانند حسن جود بود عادت و خویت


عالم همه حیران ابوالفضل و حسینند

ماتند ابوالفضل و حسین از گل رویت


پایین قدم های حسین جای کمی نیست

جا دارد اگر غبطه خورد بر تو عمویت


این قدر مزن آب به سرخی لب خود

حیف است که پیچیده شود این همه بویت


حیف از تو، مرا عبد و غلام تو بدانند

باید که مرا عبد غلامان تو خوانند


ای زاده ی زهرا جگرت می رود از دست

امروز که دارد پسرت می رود از دست


ای کاش که بالای سرش زود بیایی

گر دیر بیایی ثمرت می رود از دست


بد نیست بدانی اگر از خیمه می آیی

با دیدن اکبر کمرت می رود از دست


افتادنت از زین پدرت را به زمین زد

برخیز و گرنه پدرت می رود از دست


برخیز که عمه نبرد دست به معجر

بر خیز به جان من و این عمه ات، اکبر

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟


نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟


عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟


وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟


شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا؟


ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟


آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟


در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا؟


شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت می روی تنها چرا؟

در این محاکمه تفهیم اتهام ام کن

سپس به بوسه ی کارآمدی تمام ام کن

 

اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام،

تو با سیاست ابروی خویش رام ام کن

 

به اشتیاق تو جمعیتی است در دل من

بگیر تنگ در آغوش و قتل عام ام کن

 

شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را

به پاس این همه سرگشتگی به نام ام کن

 

شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...

اگر که باب دلت نیستم حرام ام کن

 

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم

تو مرحمت کن و با بوسه ای تمام ام کن

باز در خود خیره شو، انگار چشمت سیر نیست

درد خودبینی است می دانم تو را تقصیر نیست


کوزه ی دربسته در آغوش دریا هم تهی است

در گل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست


شیر وقتی در پی مردار باشد مرده است

شیر اگر همسفره ی کفتار باشد، شیر نیست


اولین شرط معلم بودن عاشق بودن است

شیخ این مجلس کهن سال است اما پیر نیست


در پشیمانی چراغ معرفت روشن تر است

توبه کن! هرگز برای توبه کردن دیر نیست


همچنان در پاسخ دشنام می گویم سلام

عاقلان دانند دیگر حاجت تفسیر نیست


باز اگر دیوانه ای سنگی به من زد شاد باش

خاطر آیینه ی ما از کسی دلگیر نیست

چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردم

چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم


چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو

به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم


خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر

من این ها هر دو با آیینه ی دل روبرو کردم


فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را

ز حال گریه ی پنهان، حکایت با سبو کردم


فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو

سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم


صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم


ملول از ناله ی بلبل مباش ای باغبان رفتم

حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم


تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی

من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم


حراج عشق و تاراج جوانی، وحشت پیری

در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم


ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها

که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

یا رب آن یوسف گم گشته به من بازرسان

تا طربخانه کنی بیت حزن بازرسان


ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف

این زمان یوسف من نیز به من بازرسان


رونقی بی گل خندان به چمن بازنماند

یا رب آن نوگل خندان به چمن بازرسان


از غم غربتش آزرده خدایا مپسند

آن سفرکرده ما را به وطن بازرسان


ای صبا گر به پریشانی من بخشائی

تاری از طره آن عهدشکن بازرسان


شهریار این در شهوار به در بار امیر

تا فشاند فلکت عقد پرن بازرسان

در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها

مترس از موج، بسم الله مجریها و مُرسیها

 

اگر این ساحران اطوار میریزند، طوْری نیست!

عصا در دست اینک می رسند از کوه موسی ها

 

زمین آسمان جُل را به حال خویش بگذارید

کسی چشم انتظار ماست آن بالا و بالاها

 

بیاید هر که از فرهاد شیرین عقل تر باشد

نیاید هیچ کس جز ما و مجنون ها و لیلاها

 

همین از سر گذشتن سرگذشت ماست پنداری

همین سرها... همین سرهای سرگردان صحراها

 

شب قدری رقم زد خون ما تقدیر عالم را

که همرنگ غروب ماست صبح سرخ فرداها