پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

یک سال و نیم بعد تو سالار تشنه لب

زینب به آب لب نزده یار تشنه لب


یک سال و نیم بعد تو سوخت جان زینبت

شانه نخورده موی پریشان زینبت


یک سال و نیم گریه برای تو کرده ام

با عالمی که غرق عزای تو کرده ام


یک سال و نیم ناله زدم ای حسین من

یاد قدیم ناله زدم ای حسین من


یک سال و نیم خنده به زینب شده حرام

جز نام دوست نشنود از من کسی کلام


یک سال و نیم روضه گودال خوانده ام

از دست و پای زخمی اطفال خوانده ام


یک سال و نیم یاد گلوی تو بوده ام

وقت نماز محو وضوی تو بوده ام


یک سال و نیم یاد لبت از دلم نرفت

یاد نماز نیمه شبت از دلم نرفت


یک سال و نیم بعد تو سینه زدم حسین

آتش به جان اهل مدینه زدم حسین


شهادت حضرت زینب سلام الله علیها


یک سال و نیم بعد تو فریاد می زدم

در مسجدالنبی ز دلم داد می زدم


یک سال و نیم با پدر خسته گفته ام

از محمل برهنه و کف بسته گفته ام


یک سال و نیم با حسن از کوچه گفته ام

یک کوچه نه از غم صد کوچه گفته ام


یک سال و نیم نیمه شب بهر مادرم

گفتم حکایت سم اسبان و پیکرت


یک سال و نیم بعد تو خوابم نبرده است

زینب طعام سیر پس از تو نخورده است


یک سال و نیم زینب تو بود و زمزمه

خجلت ز روی مادر سردار علقمه


یک سال و نیم  ناله ام البنین حسین
می زد مرا کنار بقیع بر زمین حسین


یک سال و نیم پیرهنت اشک من گرفت

شیب الخضیب زخم تنت اشک من گرفت


یک سال و نیم فکر سرت روی نیزه ها

یک لحظه هم نکرده برادر مرا رها


یک سال و نیم یاد سرت در میان تشت

از قلب پاره پاره خواهر جدا نگشت



دریافت
عنوان: یک سال و نیم بعد تو سالار تشنه لب
توضیحات: شهادت حضرت زینب سلام الله علیها - محمود کریمی

این قصه ی عجب شنو از بخت واژگون

ما را بکشت یار به انفاس عیسوی


(حافظ شیرازی)

مبادا یا رب آن روزی که من از چشم یار افتم

که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم


شراب لطف پر در جام می‌ریزی و می‌ترسم

که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم


به مجلس می‌روم اندیشناک ای عشق آتش دم

بدم بر من فسونی تا قبول طبع یار افتم


ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خنده‌ها کردم

معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم


تظلم آنقدر دارم میان راهت افتاده

که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم


عجب کیفیتی دارم بلند از عشق و می‌ترسم

که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم


دگر روز سواری آمد و شد وقت آن وحشی

که او تازد به صحرا من به راه انتظار افتم

وقت مردن هم نیامد بر سر بالین طبیبم

تا بماند حسرت او بر دل حسرت نصیبم


درد بی‌درمان عشقم کشت و کرد آسوده‌خاطر

هم ز تاثیر مداوا هم ز تدبیر طبیبم


شب گدازانم به محفل، صبح دم نالان به گلشن

یعنی از عشقت گهی پروانه، گاهی عندلیبم


گر سر زلف پریشانت سری با من ندارد

پس چرا یک باره از دل برد آرام و شکیبم


گاه گاهی می‌توان کرد از ره رحمت نگاهی

بر من بی دل که در کوی تو مسکین و غریبم


کردمی در پیش مردم ادعای هوشیاری

گر نبودی در کمین آن چشم مست دل فریبم


تا کشید آهنگ مطرب حلقه در گوشم فروغی

فارغ از قول خطیب، آسوده از پند ادیبم

یا رب آن یوسف گم گشته به من بازرسان

تا طربخانه کنی بیت حزن بازرسان


ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف

این زمان یوسف من نیز به من بازرسان


رونقی بی گل خندان به چمن بازنماند

یا رب آن نوگل خندان به چمن بازرسان


از غم غربتش آزرده خدایا مپسند

آن سفرکرده ما را به وطن بازرسان


ای صبا گر به پریشانی من بخشائی

تاری از طره آن عهدشکن بازرسان


شهریار این در شهوار به در بار امیر

تا فشاند فلکت عقد پرن بازرسان

در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها

مترس از موج، بسم الله مجریها و مُرسیها

 

اگر این ساحران اطوار میریزند، طوْری نیست!

عصا در دست اینک می رسند از کوه موسی ها

 

زمین آسمان جُل را به حال خویش بگذارید

کسی چشم انتظار ماست آن بالا و بالاها

 

بیاید هر که از فرهاد شیرین عقل تر باشد

نیاید هیچ کس جز ما و مجنون ها و لیلاها

 

همین از سر گذشتن سرگذشت ماست پنداری

همین سرها... همین سرهای سرگردان صحراها

 

شب قدری رقم زد خون ما تقدیر عالم را

که همرنگ غروب ماست صبح سرخ فرداها

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبله ی اهل دل منم سهو نماز می کنی


(سعدی شیرازی)

سیه چشمی که شادم داشت گاهی از نگاه خود

فغان کز چشم او آخر فتادم از گناه خود


نمی‌دانم چرا برداشت از من سایه ی رحمت

سهی سروی که دارد عالمی را در پناه خود


کشد شمشیر و گوید سر مکش از من معاذالله

گدائی را چه حد سرکشی با پادشاه خود


میندیش از جزا هرچند فاشم کشته‌ای ای مه

که من خود هم اگر باشم نخواهم شد گواه خود


شب عید است و مه در ابر و مه جویندگان در غم

تو خود بر طرف با می برشکن طرف کلاه خود


به جرمی کاش پیشش متهم گردم که هر ساعت

به دست و پایش افتم معذرت خواه از گناه خود


چو من از دولت قرب ارچه دوری محتشم میرو

به این امید گاهی بر در امیدگاه خود

نیست جز پاکی دامن گنهم چون مه مصر

کو عزیزی که برون آورد از بند مرا؟


(صائب تبریزی)

من مست می عشقم هشیار نخواهم شد

وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد


امروز چنان مستم از باده ی دوشینه

تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد


تا هست ز نیک و بد در کیسه ی من نقدی

در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد


آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری

جز بر در میخانه این بار نخواهم شد


از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن

از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد


از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت

وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد


چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند

چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد


تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم

تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد


چون ساخته ی دردم در حلقه نیارامم

چون سوخته ی عشقم در نار نخواهم شد


تا هست عراقی را در درگه او باری

بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد

گفته بودم که به دریا بزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

(قیصر امین پور)

بر سر راهش فتاده غرق اشکم دید و رفت

زیر لب بر گریه ی خونین من خندید و رفت


از دو عالم بود در دستم همین دین و دلی

یک نظر در دیده کرد آن هر دو را دزدید و رفت


گرچه دل از پا در آمد در ره عشقش ولی

اندر این ره می توان در خاک و خون غلطید و رفت


بر سر بالینم آمد گفتمش یک دم بایست

تا که جان بر پایت افشانم ز من نشنید و رفت


جان به لب آمد ز یاد آن لبم، لیکن گرفت

از خیالش بوسه ی دل جان نو بخشید و رفت


این جهان جای اقامت نیست جای عبرت است

زینتش را دل نباید بست باید دید و رفت


فیض آمد تا ز وصل دوست یابد کام جان

یک نظر نادیده رویش جان و دل بخشید و رفت

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جایی نخواهد رفت از دکان حلوایی


(سعدی شیرازی)

این هدیه را اگر نپذیری کجا برم؟

جان است جان! اگر تو نگیری کجا برم؟


یار عزیز! یوسف من کم تحمل است

این برده را برای اسیری کجا برم؟


بخت مرا سیاه چو گیسوی خود مخواه

موی سفید را سر پیری کجا برم؟


ای قلب زخم خورده ی بیمار، من تو را

گر پیش پای دوست نمیری کجا برم؟


جان هدیه ایست پیشکش آورده از خودت

این هدیه را اگر نپذیری کجا برم؟

برو ای تُرک که تَرک تو ستمگر کردم

حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم


عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران

ساده‌دل من که قسم های تو باور کردم


به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود

زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم


تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار

گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم


زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی

که من از خار و خس بادیه بستر کردم


در و دیوار به حال دل من، زار گریست

هر کجا ناله ی ناکامی خود سر کردم


در غمت داغ پدر دیدم و چون درّ یتیم

اشک‌ریزان هوس دامن مادر کردم


اشک از آویزه ی گوش تو حکایت می کرد

پند از این گوش پذیرفتم، از آن در کردم


بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی

که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم


ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در

چشم را حلقه‌صفت دوخته بر در کردم


جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی

گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم


شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال

آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم

کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟

بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا


(صائب تبریزی)

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه باز بین به ترحم غلام را

(حافظ شیرازی)

تنها وسیله ای که نخش هم شفاعت است

چادر نماز مادر ارباب های ماست


(روح الله بیطرفان)

خواستم بوسه ی گرم و لب گلگون ببرم

حال باید جگر داغ و دل خون ببرم


برمگردان به من این قلب پر از خاطره را

این کتاب ورق از هم شده را چون ببرم؟


با سرافکندگی قلب خرابم چه کنم؟

گر سر سالم از این معرکه بیرون ببرم


ناگزیرم که در آیینه ی چشمت با شرم

لب خندان بنشانم، دل محزون ببرم


شاعر ساحل چشم توام و همجون موج

باید از سنگدلی های تو مضمون ببرم

آخر این تیره شب هجر به پایان آید

آخر این درد مرا نوبت درمان آید


چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟

آخر این گردش ما نیز به پایان آید


آخر این بخت من از خواب در آید سحری

روز آخر نظرم بر رخ جانان آید


یافتم صحبت آن یار، مگر روزی چند

این همه سنگ محن بر سر ما زان آید


تا بود گوی دلم در خم چوگان هوس

کی مرا گوی غرض در خم چوگان آید؟


یوسف گم شده را گرچه نیابم به جهان

لاجرم سینه ی من کلبه ی احزان آید


بلبل‌آسا همه شب تا به سحر ناله زنم

بو که بویی به مشامم ز گلستان آید


او چه خواهد؟ که همی با وطن آید، لیکن

تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید


به عراق ار نرسد باز عراقی چه عجب!

که نه هر خار و خسی لایق بستان آید