پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

۲۹ مطلب با موضوع «شاعران غیر معاصر» ثبت شده است

وقت مردن هم نیامد بر سر بالین طبیبم

تا بماند حسرت او بر دل حسرت نصیبم


درد بی‌درمان عشقم کشت و کرد آسوده‌خاطر

هم ز تاثیر مداوا هم ز تدبیر طبیبم


شب گدازانم به محفل، صبح دم نالان به گلشن

یعنی از عشقت گهی پروانه، گاهی عندلیبم


گر سر زلف پریشانت سری با من ندارد

پس چرا یک باره از دل برد آرام و شکیبم


گاه گاهی می‌توان کرد از ره رحمت نگاهی

بر من بی دل که در کوی تو مسکین و غریبم


کردمی در پیش مردم ادعای هوشیاری

گر نبودی در کمین آن چشم مست دل فریبم


تا کشید آهنگ مطرب حلقه در گوشم فروغی

فارغ از قول خطیب، آسوده از پند ادیبم

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبله ی اهل دل منم سهو نماز می کنی


(سعدی شیرازی)

سیه چشمی که شادم داشت گاهی از نگاه خود

فغان کز چشم او آخر فتادم از گناه خود


نمی‌دانم چرا برداشت از من سایه ی رحمت

سهی سروی که دارد عالمی را در پناه خود


کشد شمشیر و گوید سر مکش از من معاذالله

گدائی را چه حد سرکشی با پادشاه خود


میندیش از جزا هرچند فاشم کشته‌ای ای مه

که من خود هم اگر باشم نخواهم شد گواه خود


شب عید است و مه در ابر و مه جویندگان در غم

تو خود بر طرف با می برشکن طرف کلاه خود


به جرمی کاش پیشش متهم گردم که هر ساعت

به دست و پایش افتم معذرت خواه از گناه خود


چو من از دولت قرب ارچه دوری محتشم میرو

به این امید گاهی بر در امیدگاه خود

من مست می عشقم هشیار نخواهم شد

وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد


امروز چنان مستم از باده ی دوشینه

تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد


تا هست ز نیک و بد در کیسه ی من نقدی

در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد


آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری

جز بر در میخانه این بار نخواهم شد


از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن

از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد


از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت

وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد


چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند

چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد


تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم

تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد


چون ساخته ی دردم در حلقه نیارامم

چون سوخته ی عشقم در نار نخواهم شد


تا هست عراقی را در درگه او باری

بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد

بر سر راهش فتاده غرق اشکم دید و رفت

زیر لب بر گریه ی خونین من خندید و رفت


از دو عالم بود در دستم همین دین و دلی

یک نظر در دیده کرد آن هر دو را دزدید و رفت


گرچه دل از پا در آمد در ره عشقش ولی

اندر این ره می توان در خاک و خون غلطید و رفت


بر سر بالینم آمد گفتمش یک دم بایست

تا که جان بر پایت افشانم ز من نشنید و رفت


جان به لب آمد ز یاد آن لبم، لیکن گرفت

از خیالش بوسه ی دل جان نو بخشید و رفت


این جهان جای اقامت نیست جای عبرت است

زینتش را دل نباید بست باید دید و رفت


فیض آمد تا ز وصل دوست یابد کام جان

یک نظر نادیده رویش جان و دل بخشید و رفت

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جایی نخواهد رفت از دکان حلوایی


(سعدی شیرازی)

کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟

بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا


(صائب تبریزی)

آخر این تیره شب هجر به پایان آید

آخر این درد مرا نوبت درمان آید


چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟

آخر این گردش ما نیز به پایان آید


آخر این بخت من از خواب در آید سحری

روز آخر نظرم بر رخ جانان آید


یافتم صحبت آن یار، مگر روزی چند

این همه سنگ محن بر سر ما زان آید


تا بود گوی دلم در خم چوگان هوس

کی مرا گوی غرض در خم چوگان آید؟


یوسف گم شده را گرچه نیابم به جهان

لاجرم سینه ی من کلبه ی احزان آید


بلبل‌آسا همه شب تا به سحر ناله زنم

بو که بویی به مشامم ز گلستان آید


او چه خواهد؟ که همی با وطن آید، لیکن

تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید


به عراق ار نرسد باز عراقی چه عجب!

که نه هر خار و خسی لایق بستان آید

فاش می گویم از گفته ی خود دلشادم

بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم


طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم


من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم


سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم


نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم


طالع بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم


تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم


می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

که چرا دل به جگر گوشه ی مردم دادم


پاک چهره ی حافظ به سر زلف ز اشک

ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم