پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

۲۹ مطلب با موضوع «شاعران غیر معاصر» ثبت شده است

میخانه چو من رند نکونام ندارد

از می کشیم، شکوه لب جام ندارد

 

از ثابت و سیاره ی گردون به حذر باش

کاین مزرعه یک دانه ی بی دام ندارد

 

هر سنگ که خورد از کف اطفال نگه داشت

دیوانه مگو فکر سرانجام ندارد

 

پیوستگی مقصدم از پا ننشاند

گر موج به ساحل رسد آرام ندارد

 

در چارسوی دهر خریدار وفا نیست

با آنکه متاعی است که ایام ندارد

 

از او سر اگر رنجه شود تلخ نگوید

همچون لب ساغر لب دشنام ندارد

 

در زلف دل سوخته ام بهر چه بندی؟

این مرغ کباب آگهی از دام ندارد

 

آمد به سر شکر کلیم از سر شکوه

برگشت از آن راه که انجام ندارد

 

(کلیم کاشانی)

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده صید و صیاد رفته باشد

 

آه از دمی که تنها با داغ او چـو لاله

در خون نشسته و او، چون باد رفته باشد


آواز تیشه امشب از بیستون نیامد

شاید به خوابِ شیرین فرهاد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا

صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

 

از آه دردناکی سازم خبر دلت را

روزی که کوه صبرم بر باد رفته باشد


رحم است بر اسیری کز گردِ دام زلفت

با صد امیدواری ناشاد رفته باشد


شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی

گو مشت خاک ما هم بر باد رفته باشد


پر شور از حزین است امروز کوه و صحرا

مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد

 

(حزین لاهیجی)

از من غبار بس که به دلها نشسته است

بر روی عکس من در آیینه بسته است

 

اندیشه ای ز تیر کمان شکسته نیست

ز آهم نترسد آن که دلم را شکسته است

 

خوار است آن که تا همه جا همرهی کند

نقش قدم به خاک از این ره نشسته است

 

روشندلان فریفته ی رنگ و بو نی اند

آیینه دل به هیچ جمالی نبسته است

 

وحشی طبیعتم، گنه از جانب من است

نامم اگر ز خاطر احباب جسته است

 

بر توسن اراده ی خود، کس سوار نیست

در دست اختیار، عنان گسسته است

 

کار کلیم بس که ز عشقت به جان رسید

ناصح به آب دیده از او دست شسته است


(کلیم کاشانی)

ناتوان موری به پابوس سلیمان آمدست

ذره‌ای در سایه ی خورشید تابان آمدست


قطره‌ای ناچیز کو را برد ابر تفرقه

رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمدست


سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربیت

تا کند کسب کمالی جانب کان آمدست


بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود

صد زبان گردیده و سوی گلستان آمدست


تشنه ی دیدار کز وی تا اجل یک گام بود

اینک اینک بر کنار آب حیوان آمدست


تا به کی این رمز و ایما، این معما تا به چند

چند درد سر دهم کین آمدست، آن آمدست


مختصر کردم سخن وحشی است کز سر کرده پا

بهر پابوس سگان میر میران آمدست


(وحشی بافقی)

دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان کرد

تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد


آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم

این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد


دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست

به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد


عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت

نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد


سر و بالای من آن گه که در آید به سماع

چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد


نظر پاک تواند رخ جانان دیدن

که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد


مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست

حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد


غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد


من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف

تا به حدی است که آهسته دعا نتوان کرد


به جز ابروی تو محراب دل حافظ نیست

طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد

اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی

من از تو روی نپیچم که مستحب منی


چو سرو در چمنی راست در تصور من

چه جای سرو که مانند روح در بدنی


به صید عالمیانت کمند حاجت نیست

همین بس است که برقع ز روی برفکنی


بیاض ساعد سیمین مپوش در صف جنگ

که بی تکلف شمشیر لشکری بزنی


مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند

تو را چه شد که همه قلب دوستان شکنی


عجب در آن نه که آفاق در تو حیرانند

تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی


تو را که در نظر آمد جمال طلعت خویش

حقیقت است که دیگر نظر به ما نکنی


کسی در آینه شخصی بدین صفت بیند

کند هرآینه جور و جفا و کبر و منی


در آن دهن که تو داری سخن نمی‌گنجد

من آدمی نشنیدم بدین شکردهنی


شنیده‌ای که مقالات سعدی از شیراز

همی‌ برند به عالم چو نافه ختنی


مگر که نام خوشت بر دهان من بگذشت

برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی

در کتاب خویش چون حی قدیر

بندگان را گفت ولیبکو الکثیر

 

خیز و شب ها چشم دل بیدار کن

گریه از خوف خدا بسیار کن

 

چون بگرید مؤمن از خوف خدا

لرزه می افتد به عرش کبریا

 

گریه بر هر درد بی درمان دواست

چشم گریان چشمه ی فیض خداست

 

از پی هر گریه آخر خنده ای است

مرد آخر بین مبارک بنده ای است

 

آب کم جو، تشنگی آور به دست

تا بجوشد آبت از بالا و پست

 

تا نگرید ابر کی خندد چمن

تا نگرید طفل کی نوشد لبن

 

تا نگرید طفلک حلوا فروش

بحر رحمت در نمی آید به جوش

 

ای برادر طفل، طفل چشم توست

کام خود موقوف زاری دان نخست

 

کام تو موقوف زاری دل است

بی تضرع کامیابی مشکل است

 

چون خدا خواهد که غفاری کند

میل بنده جانب زاری کند

 

ای خدا زاری ز تو مرهم ز تو

هم دعا از تو، اجابت هم ز تو

از سر کوی تو گیرم که روم جای دگر

کو دلی را که سپارم به دلآرای دگر


عاقبت از سر کوی تو برون باید رفت

گیرم امروز دگر ماندم و فردای دگر


مگر آزاد کنی، ورنه چو من بنده ی پیر

گر فروشی، نستاند ز تو مولای دگر


عاشقان را طرب از باده ی انگوری نیست

هست مستان تو را نشئه ز صهبای دگر


بهر مجنون تو این کوه و بیابان تنگ ست

بهر ما کوه دگر باید و صحرای دگر


ما گدائی در دوست به شاهی ندهیم

زان که این جای دگر دارد و، آن جای دگر


گر به بتخانه ی چین نقش رخت بنگارند

هرکه بیند، نکند میل تماشای دگر


راه پنهانی میخانه نداند همه کس

جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر


دل "فرهنگ" ز غم های جهان خون شده بود

غم عشق آمد و افزود به غم های دگر

عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود

نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود


کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند

آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود


حاصل ما از جهان نیست به جز درد و غم

هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود


نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا

پرده ی تزویر ما، سد سکندر نبود


نام جنون را به خود داد بهائی قرار

نیست بجز راه عشق، زیر سپهر کبود

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت


گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت


بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم

وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت


عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت


شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن

در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت


همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت

ما نقش خیال تو کشیدیم به دیده

خوش نقش خیالی است درین دیده به دیده


نوری است که در دیده ی ما روی نموده

نقشی است که بر پرده ی این دیده کشیده


دایم دل ما بر در جانانه مقیم است

گر جان طلبد هان بسپاریم به دیده


این گفته ی مستانه ی ما از سر ذوق است

خود خوش تر از این قول که گفته که شنیده؟


بی عیب بود هرچه به ما می رسد از غیب

عیبش مکن ای دوست که از غیب رسیده


خوش خلق عظیمی که همه خلق برانند

صد رحمت حق باد بر اخلاق حمیده


در بندگی سید رندان خرابات

این بنده غلامی است که آن خواجه خریده

دانسته‌ام غرور خریدار خویش را

خود همچو زلف می‌شکنم کار خویش را


هر گوهری که راحت بی‌قیمتی شناخت

شد آب سرد، گرمی بازار خویش را


در زیر بار منت پرتو نمی‌رویم

دانسته‌ایم قدر شب تار خویش را


زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک

در خواب کن دو دیده ی بیدار خویش را


هر دم چو تاک بار درختی نمی‌شویم

چو سرو بسته‌ایم به دل بار خویش را


از بینش بلند، به پستی رهانده‌ایم

صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

که چنان زو شده‌ام بی سر و سامان که مپرس


کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد

که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس


به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست

زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس


زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل

دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس


گفت‌وگوهاست در این راه که جان بگدازد

هر کسی عربده‌ای این که مبین آن که مپرس


پارسایی و سلامت هوسم بود ولی

شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس


گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم

گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس


گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا

حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس

هر شب اندیشه ی دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تو فردا بروم جای دگر


بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای

حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر


هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر


زان که هرگز به جمال تو در آیینه ی وهم

متصور نشود صورت و بالای دگر


وامقی بود که دیوانه عذرایی بود

منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر


وقت آن است که صحرا گل و سنبل گیرد

خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر


بامدادان به تماشای چمن بیرون آی

تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر


هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید

گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر


بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست

سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

امشب من و تو هر دو، مستیم، ز می اما

تو مست می حسنی، من، مست می سودا


از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه

دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا


آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل

وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا


ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم

رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟


انداخت قوت دل را، بشکست به یک باره

چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟


تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو

چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا


از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر

بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا


در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم

رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا


نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی

من یافته‌ام سلمان! در میکده ترسا

خجلت ز عشق پاک گهر می‌بریم ما

از آفتاب دامن تر می‌بریم ما


یک طفل شوخ نیست در این کشور خراب

دیوانگی به جای دگر می‌بریم ما


فیضی که خضر یافت ز سرچشمه ی حیات

دل های شب ز دیده ی تر می‌بریم ما


حیرت مباد پرده ی بینایی کسی!

در وصل، انتظار خبر می‌بریم ما


با مشربی ز ملک سلیمان وسیع‌تر

در چشم تنگ مور به سر می‌بریم ما


هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان

دیوان خود به آه سحر می‌بریم ما


«صائب» ز بس تردد خاطر، که نیست باد!

در خانه‌ایم و رنج سفر می‌بریم ما

ما را ز باغ حسن تو حسرت ثمر بس است

از قلزم غم تو محبت گهر بس است


گلزار وصل نبود اگر خار غم خوش است

از کشت عمر حاصل ما این قدر بس است


دوزخ چه حاجتست چو یک آه برکشم

سوزیم پاک سوخته را یک شرر بس است


میزان چه می کنیم حساب از چه می دهیم

قانون عشق و کرده ی ما در نظر بس است


ساقی بیار باده شکستیم توبه را

آمد بهار خوردن غم این قدر بس است


تا کی دریم پرده ی ناموس زیر دلق

یکباره پرده برفکنیم از حذر بس است


آسوده باش فیض که در محشرت شفیع

سودای عشق در سر و آه سحر بس است

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریادرس ما را

چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را


ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم

وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را


کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید

غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را


لبت چون چشمه ی نوش است و ما اندر هوس مانده

که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را


به آب چشمه ی حیوان حیاتی انوری را ده

که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را

بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ

گر کافر و گبر و بت‌پرستی بازآ

این درگه ما درگه نومیدی نیست

صد بار اگر توبه شکستی بازآ

مبادا یا رب آن روزی که من از چشم یار افتم

که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم


شراب لطف پر در جام می‌ریزی و می‌ترسم

که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم


به مجلس می‌روم اندیشناک ای عشق آتش دم

بدم بر من فسونی تا قبول طبع یار افتم


ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خنده‌ها کردم

معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم


تظلم آنقدر دارم میان راهت افتاده

که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم


عجب کیفیتی دارم بلند از عشق و می‌ترسم

که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم


دگر روز سواری آمد و شد وقت آن وحشی

که او تازد به صحرا من به راه انتظار افتم