پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

۵۱ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

هر شب اندیشه ی دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تو فردا بروم جای دگر


بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای

حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر


هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر


زان که هرگز به جمال تو در آیینه ی وهم

متصور نشود صورت و بالای دگر


وامقی بود که دیوانه عذرایی بود

منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر


وقت آن است که صحرا گل و سنبل گیرد

خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر


بامدادان به تماشای چمن بیرون آی

تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر


هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید

گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر


بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست

سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

غم در دل تنگ من از آن است که نیست

یک دوست که با او غم دل بتوان گفت


(حافظ شیرازی)

یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است

به چه امید به بازار رساند خود را؟


(صائب تبریزی)

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید


(حافظ شیرازی)

دلم گرفته کسی نیست تا وجودم را

به یک بهانه ی چشمان او فداش کنم


(محمدحسین نعمتی)

غم به هرجا که رود سرزده آید به دلم
چه کنم خانه ی من بر سر راه افتادست

(سنجر کاشانی)

امشب من و تو هر دو، مستیم، ز می اما

تو مست می حسنی، من، مست می سودا


از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه

دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا


آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل

وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا


ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم

رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟


انداخت قوت دل را، بشکست به یک باره

چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟


تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو

چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا


از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر

بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا


در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم

رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا


نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی

من یافته‌ام سلمان! در میکده ترسا

نشسته‌ام سر ره تا که یار باز آید

خزان شدم که دوباره بهار باز آید


ستاره‌های شب تیرگی نوید آرند

که ماه مردم چشم انتظار باز آید


به لاله‌های ز خون شسته می خورم سوگند

که باغبان سوی این لاله زار باز آید


کویر تشنه شد این بوستان و منتظر است

که ابر رحمت پروردگار باز آید


چو نخل خشک گرفتم هزار دست دعا

کز آن بهار مرا برگ و بار باز آید


به اشک مخفی شب زنده دارها سوگند

که صبح خیزد و آن روزگار باز آید


بسان سایه شدم گوشه گیر و منتظرم

که آفتاب من از کوهسار باز آید


فراق امام زمان علیه السلام


ز خون دل همه شب دیده را نگار کنم

مگر به خانه ی خود آن نگار باز آید


قرار داده‌ام از دست و می دهم جان هم

اگر قرار دل بی قرار، باز آید


از آن نباخته‌ام جان ز دوری اش که مباد

به زحمت افتد و سوی مزار باز آید


ز اشک چشمه ی چشمم از آن سبب خشکید

که خون به دامن این جویبار باز آید


به سوی کلبه ی یعقوب مژده بر «میثم»

که روشنائی آن چشم تار باز آید

زلفت اگر نبود، نسیم سحر نبود

گمراه می شدیم نگاهت اگر نبود

 

مِهر شما به داد تمنای ما رسید

ورنه پل صراط، چنین بی خطر نبود

 

تعداد بی نظیریِ تان روی این زمین

از چهارده نفر به خدا بیشتر نبود

 

پیراهن، اشتیاق نسیمانه ای نداشت

تا چشم های حضرت یعقوب تر نبود

 

بی تو چه گویمت که در این خاک سرزمین

صدها درخت بود ولیکن ثمر نبود

 

ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟!

ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟!

 

این جشن ها برای تو تشکیل می شود

این اشک ها برای تو تنزیل می شود

 

وقتی برای آمدنت گریه می کنیم

چشمانمان به آینه تبدیل می شود

 

بوی خزان گرفته ی پاییز می دهد

سالی که بی نگاه تو تحویل می شود

 

ایمان ما که اکثراً از ریشه ناقص است

با مقدم ظهور تو تکمیل می شود

 

تقویم را ورق بزن و انتخاب کن

این جمعه ها برای تو تعطیل می شود

 

ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟!

ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟!

 

ولادت امام زمان علیه السلام


ای آخرین توسل خورشید بام ها

ای نام تو ادامه ی نام امام ها

 

می خواستم بخوانمت اما نمی شود

لکنت گرفته اند زبان کلام ها

 

ما آن سلام اول ادعیه ی توایم

چشم انتظار صبح جواب سلام ها

 

آقا چگونه دست توسل نیاوریم

وقتی گدا به چشم تو دارد مقام ها

 

از جانماز رو به خدا و بهشتی ات

عطری بیاورید برای مشام ها

 

ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟!

ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟!

 

آقا بیا که میوه ی ما کال می شود

جبریل مان بدون پر و بال می شود

 

در آسمان و در شب شعر خدا هنوز

قافیه های چشم تو دنبال می شود

 

یعنی تو آمدی و همه گرم دیدن اند

وقتی کنار پنجره جنجال می شود

 

روز ظهور نوبت پرواز می شود

روز ظهور بال همه بال می شود

 

بیش از تمام بال و پر یا کریم ها

دست کبود فاطمه خوشحال می شود

 

ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟

ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟

خجلت ز عشق پاک گهر می‌بریم ما

از آفتاب دامن تر می‌بریم ما


یک طفل شوخ نیست در این کشور خراب

دیوانگی به جای دگر می‌بریم ما


فیضی که خضر یافت ز سرچشمه ی حیات

دل های شب ز دیده ی تر می‌بریم ما


حیرت مباد پرده ی بینایی کسی!

در وصل، انتظار خبر می‌بریم ما


با مشربی ز ملک سلیمان وسیع‌تر

در چشم تنگ مور به سر می‌بریم ما


هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان

دیوان خود به آه سحر می‌بریم ما


«صائب» ز بس تردد خاطر، که نیست باد!

در خانه‌ایم و رنج سفر می‌بریم ما

طواف خانه پروردگار با تو خوش است

دعای عاشق شب زنده دار با تو خوش است

 

میان جمع نشستم، ولی به خود گفتم

بـه هر کنار که آیم، کنار با تو خوش است

 

بـه عزت حجر و رکن و مستجار قسم

زیارت حجر و مستجار با تو خوش است

 

چه سوی کعبه، چه کرب و بلا، چه راه نجف

به هر طرف که شوم رهسپار با تو خوش است


ولادت امام زمان علیه السلام


تمام عمر بدون تو احتضار بوَد

چو جان رسد به لبم، احتضار با تو خوش است

 

سلام نافله را هر که داد با خود گفت:

دعا به خلوت شب های تار با تو خوش است

 

مدینه و نجف و کاظمین و کرب و بلا

به هر چهار قسم، هر چهار با تو خوش است

 

هماره خنده بدون تو گریه ی دل ماست

بیا که گریه چو ابر بهار با تو خوش است

 

به پایداری میثم قسم که «میثم» را

اگر برند به بالای دار، بـا تو خوش است