پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

۵۱ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

تیر برقی «چوبی ام» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا

کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر
راهی ام می کرد قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا

یک روز ازین کویر بر می گردم

یک روز اگرچه دیر بر می گردم

ای ماه مرا ببخش اگر منتظری...

دندان به جگر بگیر بر می گردم

غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود

در تو زندانی‌ترین رفتار، شاعر می‌شود


می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود


تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود


تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود


باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت؟

تو دلت را جای من بگذار! شاعر می‌شود


گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم

از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود


(حافظ شیرازی)

در غمش هر شب به گردون پیک آهم می‌رسد

صبرکن، ای دل! شبی آخر به ما هم می‌رسد


شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود؟

کز پس آن نوبت روز سیاهم می‌رسد


صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزار رقیب

کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم می‌رسد


گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دور نیست

روزی آخر مژده ی عفو گناهم می‌رسد

عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود

نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود


کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند

آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود


حاصل ما از جهان نیست به جز درد و غم

هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود


نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا

پرده ی تزویر ما، سد سکندر نبود


نام جنون را به خود داد بهائی قرار

نیست بجز راه عشق، زیر سپهر کبود

اگر  ز دیدن یوسف بریده شد انگشت
جمال یوسف زهرا هزار یوسف کشت

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت


گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت


بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم

وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت


عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت


شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن

در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت


همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت

اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام

تو با سیاست ابروی خویش رام ام کن

(علیرضا بدیع)

همین نه من شده‌ام ریزه‌خوار خوان حسین

که هست عالم ایجاد، میهمان حسین


ز آفتاب قیامت نباشدش باکی

کسی که رفت دمی زیر سایبان حسین


رخش به دست نگیرد ز شرم در محشر

به صدق هر که نهد رخ بر آستان حسین


کسی که خار گلستان عشق، خود را خواند

عزیز هر دو جهان شد، قسم به جان حسین


همیشه باغ بود پایمال دست خزان

ولی همیشه بهارست گلستان حسین


به گوش دل بشنو نوحه از لب هستی

که بسته است لب از نوحه، نوحه خوان حسین

چنان دو خط موازی نمی رسیم به هم

مگر که بشکند از ما یکی غرورش را


(احمد جاودان)

ما نقش خیال تو کشیدیم به دیده

خوش نقش خیالی است درین دیده به دیده


نوری است که در دیده ی ما روی نموده

نقشی است که بر پرده ی این دیده کشیده


دایم دل ما بر در جانانه مقیم است

گر جان طلبد هان بسپاریم به دیده


این گفته ی مستانه ی ما از سر ذوق است

خود خوش تر از این قول که گفته که شنیده؟


بی عیب بود هرچه به ما می رسد از غیب

عیبش مکن ای دوست که از غیب رسیده


خوش خلق عظیمی که همه خلق برانند

صد رحمت حق باد بر اخلاق حمیده


در بندگی سید رندان خرابات

این بنده غلامی است که آن خواجه خریده

دانسته‌ام غرور خریدار خویش را

خود همچو زلف می‌شکنم کار خویش را


هر گوهری که راحت بی‌قیمتی شناخت

شد آب سرد، گرمی بازار خویش را


در زیر بار منت پرتو نمی‌رویم

دانسته‌ایم قدر شب تار خویش را


زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک

در خواب کن دو دیده ی بیدار خویش را


هر دم چو تاک بار درختی نمی‌شویم

چو سرو بسته‌ایم به دل بار خویش را


از بینش بلند، به پستی رهانده‌ایم

صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را

چیزهائی که نبایست ببیند بس دید
به خدا قاتل من دیده ی بینای من است

(فرخی یزدی)

دانی، ز من برای چه دامن گرفت دهر

من جز سرشک گرم، به دامن نداشتم


(پروین اعتصامی)

احوال من مپرس که با صد هزار درد
می بایدم به درد دل دیگران رسید

(صائب تبریزی)

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

که چنان زو شده‌ام بی سر و سامان که مپرس


کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد

که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس


به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست

زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس


زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل

دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس


گفت‌وگوهاست در این راه که جان بگدازد

هر کسی عربده‌ای این که مبین آن که مپرس


پارسایی و سلامت هوسم بود ولی

شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس


گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم

گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس


گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا

حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس

بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ

هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست


(فاضل نظری)

پائیز شد فصل بهاری که به من دادند

طی شد تمام روزگاری که به من دادند

 

خورشید پیشم هست اما من نمی بینم

نفرین به این چشمان تاری که به من دادند

 

یعقوب نابینای راه یوسفم کرده

این گریه ی بی اختیاری که به من دادند

 

از بس نیامد که زمان رفتنم آمد

این گونه سر شد انتظاری که به من دادند

 

پایان کار "من" به وصل "او" نینجامید

آخر چه شد قول و قراری که به من دادند

 

ای جاده ها! ای جمعه ها! ای مردم دنیا

کو وعده آن تکسواری که به من دادند؟

 

من آرزوی دیدنش را می برم، شاید...

...گاهی بیاید تا مزاری که به من دادند

هیچ سنگی نشود سنگ صبورت، تنها
تکیه بر کعبه بزن کعبه تحمل دارد

(سید حمیدرضا برقعی)