پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

۴۴ مطلب با موضوع «شاعران معاصر» ثبت شده است

دل، گرچه که در بساط، جز آه نداشت

اما ز دلم، او دل آگاه نداشت

 

من دلخورم از غصه و او دلشاد است...

دیدی دل من! که دل به دل راه نداشت

 

(احمد جاودان)

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

 

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشورگشایی بهتر است

 

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

 

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق-

آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است

 

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

 

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

 

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

«آرزوی وصل» از «بیم جدایی» بهتر است

 

(فاضل نظری)

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود

باید بگویم اسم دلم، دل نمی‌شود

دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند

دیوانه‌ی تو است که عاقل نمی‌شود

تکلیف پای عابرمان چیست؟ آیه‌ای

از آسمان فاصله نازل نمی‌شود

 

خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم

آیا کسی زِ پنجره داخل نمی‌شود؟

 

می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها

دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود

 

تا نیستی تمام غزل‌ها معلّق‌اند

این شعر مدتی‌ است که کامل نمی‌شود


(نجمه زارع)

بعید نیست سرم را غزل به باد دهد

و آبروی مرا در محل به باد دهد


بعید نیست و بگذار هرچه می خواهد

قبیله ام به دروغ و دغل به باد دهد


زبان سرخ و سرسبز و چند نقطه...، مرا

دو صد کنایه و ضرب المثل به باد دهد


قفس چه دوره ی سختی است، می روم هرچند

مرا جسارت این راه حل به باد دهد


چقدر نقشه کشیدم برای زندگی ام

بعید نیست که آن را اجل به باد دهد

(نجمه زارع)

چگونه در خیابانهای تهران زنده می مانم؟

مرا در خانه قلبی هست... با آن زنده می مانم


مرا در گوشه ی این شهر آرام و قراری هست

که تا شب اینچنین ایلان و ویلان زنده می مانم


هوای دیگری دارم... نفس های من اینجا نیست

اگر با دود و دم در این خیابان زنده می مانم


شرابی خانگی دائم رگم را گرم می دارد

که با سکرش زمستان تا زمستان زنده می مانم


بدون عشق بی دینم، بدون عشق می میرم

بدین سان زندگی کردم، بدین سان زنده می مانم


(محمدمهدی سیار)

در پای چکمه های غرورِ تو، لِه شدم

چون برگ در مسیر عبورِ تو، لِه شدم


من آن گُلِ بنفشه از یاد رفته ام

لایِ کتاب های قطورِ تو، له شدم


مهمان هر شب دلم! ای یادبود تلخ!

هر روز پا به پای مرور تو، له شدم


من زیر بار فکر جدایی هر آینه

بودم اگرچه سنگ صبور تو... له شدم


آن ماهی غریبه ی دریایی ام ولی

در حجم تَنگ تُنگ بلور تو، له شدم


امّید داشتم بکشی دست بر سرم

افسوس! زیر پای غرور تو، له شدم


(احمد جاودان)

با کدام آبرویی، روزشمارش باشیم

عصرها منتظر صبح بهارش باشیم


کاروان سحرش بهر همه جا دارد

تا که جا هست، چرا گرد و غبارش باشیم؟!


سال ها منتظر سیصد و اندی مرد است

آن قدر مرد نبودیم که یارش باشیم


گیرم امروز به ما اذن ملاقات دهد

مرکبی نیست که راهی دیارش باشیم


بارها در پی کار دل ما راه افتاد

یادمان رفت ولی در پی کارش باشیم


ما چرا؟ خوبترین ها به فدای قدمش

حیف او نیست که ما میثم دارش باشیم؟!


اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید

به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم


(علی اکبر لطیفیان)

آری همین امروز و فردا باز می گردیم

ما اهل آنجاییم، از اینجا باز می گردیم


با پای خود سر در نیاوردیم از این اطراف

با پای خود یک روز اما باز می گردیم


چون ابرها صحرا به صحرا برد ما را باد

چون رودها صحرا به صحرا باز می گردیم


این زندگی مکثی ست مابین دو تا سجده

استغفراللهی بگو، ما باز می گردیم


بین جماعت هم نماز ما فرادا بود

عمری ست تنهاییم و تنها باز می گردیم


ما عاقبت "انا الیه راجعون" بر لب

از کوچه بن بست دنیا باز می گردیم

چشم مرا پیاله ی خون جگر کنید

هر وقت تر نبود به اجبار تر کنید

 

من کمتر از گدای شب جمعه نیستم

خانه به خانه دست مرا در به در کنید

 

بدکاره ها به نیمه نگاهی عوض شدند

ما را فُضیل فرض کنید و نظر کنید

 

این تحبس الدّعا شدن از مرگ بدتر است

فکری برای این نفس بی اثر کنید

 

باید برای سوختنم چاره ای کنم

این روزه روزه نیست برایم سپر کنید

 

العفو گفتنم که به جایی نمی رسد

ذکر علی علیّ مرا بیشتر کنید

 

در می زنیم و هیچ کسی وا نمی کند

پس زودتر امام رضا را خبر کنید

تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم
امروز محتاج توام؛ فردا نمی خواهم

آشفته ام...زیبایی ات باشد برای بعد
من درد دارم شانه ای مردانه می خواهم


از گوشه ی محراب عمری دلبری جستم
اکنون خدا را از دل میخانه می خواهم

می خندم و آیینه می گرید به حال من
دیوانه ام، هم صحبتی دیوانه می خواهم


در را به رویم باز کن! اندوه آوردم
امشب برای گریه کردن شانه می خواهم

(علیرضا بدیع)

تشنه‌ای؟ سر بکش از جام زلالی که منم

سیر شو از عطش خون حلالی که منم


به کدامین غم جانسوز جهان فکر کنم؟

به جوابی که تویی، یا به سؤالی که منم؟


یک نفس زنده شدم، یک نفس افسرده شدم

یک نفس مرده...، شگفتا به مجالی که منم


خواب دیدم که خیال تو مرا با خود برد

در خیالم من از این خواب و خیالی که منم


عمر من، بالِ به هم بسته؛ نگاه تو، قفس

به کجا کوچ کند بی‌پروبالی که منم؟


برگ‌ها بر تن من بار گران غم توست

پس چرا خم نشود پشت نهالی که منم؟


آسمان خیره به معراج رسولی که تویی

دو جهان گوش به آوای بلالی که منم

چه قَدَر فاصله مانده‌ست میان من و تو

از جنوبی که تویی، تا به شمالی که منم


به کدامین غم جانسوز جهان فکر کنم؟

به جوابی که تویی، یا به سؤالی که منم؟

منم که می‌رسدم نو به نو ز خویش غمی

ز دست خویش نیاسوده‌ام به عمر، دمی


گیاه آبزی‌ام، بی بهار می‌رویم

مگر همان گذرد گاه از سرم بلمی


در این صحیفه رنگین و پر نگار وجود

به قدر سایه نیفتادم از سر قلمی


به کوه نیز نسنجیده‌ام غم خود را

هنوز با غمم ای کوه سرفراز کمی


چو فجر کاذبم انگار و هیچ سوی نی‌ام

نه در پگاه وجودی نه در شب عدمی


چو موج هرچه سر خود به سنگ می‌کوبم

ز پای خویش فراتر نمی‌نهم قدمی

مست از غم توام غم تو فرق می کند

محو توام که عالم تو فرق می کند


با یک نگاه می کشی و زنده می کنی

مثل مسیح، نه، دم تو فرق می کند


یک دم نگاه کن که مرا زیر و رو کنی

باید عوض شد، آدم تو فرق می کند


تنها کمی به من نظر لطف می کنی؟

آقای مهربان! کم تو فرق می کند


زخمی است در دلم که علاجی نداشته است

جز مرحمت که مرهم تو فرق می کند


اشک غمت برای من احلی من العسل

گفتم برای من غم تو فرق می کند


صلح تو روضه است، حماسه است، غربت است

ماهی تو و محرم تو فرق می کند

باید خیال کرد تجسم نمود؛ نه؟

نه؛ گنبد تو، پرچم تو فرق می کند

لختی بخند قافیه ام را به هم بریز

آقای من! تبسم تو فرق می کند

از دل درمانده من غصه ها را خط بزن

پا به پای من بیا و رد پا را خط بزن


رد شو از مرز دوراهی ها و تردیدت شبی

یا، ولی، اما، اگر، آیا، چرا را خط بزن


یا کنار من بمان و دور دنیا خط بکش

یا بکش دست از من و این ماجرا را خط بزن


هم صدا با من بمان و عشق را فریاد کن

از غزل ها واژه های بی صدا را خط بزن


می رسد بی تو به آخر راه بی پایان عشق

لحظه ای همت کن و این انتها را خط بزن


(سیامک نوری)

تو آن معمّا هستی، که حل برای تو نیست
درون آینه حتی بدل برای تو نیست
 
همیشه از تو سرودن عجیب شیرین است
اگر چه واژه ی قند و عسل برای تو نیست
 
کمی اجازه بده، گم شوم در آغوشت...
نگو نمی شود و این بغل برای تو نیست

 
غریبه ای به تو دیروز، دسته ای گل داد
بگو که دسته گلش لااقل برای تو نیست
 
چقدر اسم تو سنگین برای شعر من است!
که  فاعلاتُ و فعولُ و فَعَل برای تو نیست
 
تو ناسروده ترین واژه ی غزل هستی...
میان شهر غزل ها، مَثَل برای تو نیست
 
زبان وصف تو را شعر من نمی فهمد...
بیان گنگ من و این غزل، برای تو نیست

کار تو لطف و رأفت و عفو و محبّت است

حتی اگر عذاب کنی باز رحمت است 

تو آن‌ همه عنایت و من این همه‌ گناه

اقرار می‌کنم که خلاف مروّت است 

با آنکه وهم‌ها به جلالت نمی‌رسند

کارت همیشه با من مسکین رفاقت است 

با آنکه هست نامه ی اعمال من سیاه

بر درگه تو آبرویَم اشک خجلت است 

از بس که ناز عبد گنهکار می‌کشی

انگار می‌کند که نیازت به طاعت است 

یک عمر با تو بودم و نشناختم تو را

این عمر نیست غفلت و اندوه و حسرت است 

با این همه گناه عزیزم نموده‌ای

بر خاک بندگیت مرا روی ذلت است 

شکر خدا که با همه آلوده دامنی 

دست و دلم به دامن قرآن و عترت است 

ثبت است در جریده ی اعمالم این حدیث

یک «یا علی» فشرده ی صد سال طاعت است 


«میثم» ز دوستی علی دست بر مدار

زیرا تمام دین الهی محبت است

نام ما را ننویسید، بخوانید فقط

سر این سفره گدا را بنشانید فقط

 

آمدم در بزنم، در نزنم می میرم

من اگر در زدم این بار نرانید فقط

 

میهمان منتظر دیدن صاحب خانه ست

چند لحظه بغل سفره بمانید فقط

 

کم کنید از سر من شرّ خودم را، یعنی

فقط از دست گناهم برهانید... فقط

 

حُرّم و چکمه سر شانه ام انداخته ام

مادرم را به عزایم ننشانید فقط

 

صبح محشر به جهنم ببریدم اما

پیش انظار گنهکار نخوانید فقط

 

پیش زهرا نگذارید خجالت بکشیم

گوشه ای دامن ما را بتکانید فقط

 

حقمان است ولی جان اباعبدالله

محضر فاطمه ما را نکشانید فقط

 

سمت آتش ببری یا نبری خود دانی

من دلم سوخته، گفتم که بدانید فقط

 

گر بنا نیست ببخشید، نبخشید اما

دست ما را به محرم برسانید فقط

بالم شکسته بود و هوایی نداشتم

از دست روزگار رهایی نداشتم


بیهوده نیست عاشق گنبد طلا شدم

مشهد اگر نبود که جایی نداشتم


دردم زیاد بود و طبیبی مرا ندید

دردم زیاد بود و دوایی نداشتم


گفتم مگر امام رضا چاره‌ای کند

ای وای اگر امام رضایی نداشتم


گفتم در حرم همه را راه می‌دهند

اصلا بنای بی سر و پایی نداشتم


میل تو بر دل آمد و میل گناه رفت

ور نه من از گناه ابایی نداشتم


چندین شب است گریه شده کار من ولی

بازهم برات کرب و بلایی نداشتم

دریغا کز گنه پروا نکردم
پرم دادی ولی پر، وا نکردم


تو از بی شرمی من شرم کردی
من از شرم تو هم پروا نکردم


چنان غافل شدم از تو که یک عمر
تو را گم کردم و پیدا نکردم


قدم از کثرت پیری دو تا شد
به یکتایی ات قامت تا نکردم


کی‌ام من؟ قطره‌ای ناچیز، افسوس
که خود را وصل بر دریا نکردم


دریغا روزها بگذشت و شب رفت
که من اندیشه از فردا نکردم


به من نزدیک‌تر بودی تو از من
چرا من دوری از دنیا نکردم؟


به مولا، آن چه شد با من، از آن بود
که خود را بنده ی مولا نکردم


مسیحا در کنارم بود و افسوس
دلم را با دمش احیا نکردم


منم «میثم» ولی افسوس، داری
برای خویش دست و پا نکردم

از ما عجیب نیست دعایی نمی رسد

از تحبس الدعا که صدایی نمی رسد


ما تحبس الدعا شده ی نان شبهه ایم

آنجا که شبهه است عطایی نمی رسد


پر باز می کنم بپرم، می خورم زمین 

بال و پر شکسته به جایی نمی رسد


باید تنم پی سپر دیگری رود

با روزه های ما به نوایی نمی رسد


با دست خالی از چه پل دیگران شوم
دستی که وقف شد به گدایی نمی رسد


ای میزبان، فدای تو و سفره چیدنت

آیا به این فقیر غذایی نمی رسد؟


من سالهاست منتظر یک ضمانتم

آخر چرا امام رضایی نمی رسد؟


از من مخواه پیش از این زندگی کنم

وقتی برات کرب و بلایی نمی رسد


دریافت
عنوان: از ما عجیب نیست دعایی نمی رسد
توضیحات: مناجات با خدا - حاج منصور ارضی