جمال یوسف زهرا هزار یوسف کشت
- ۰ نظر
- ۱۲ تیر ۹۲ ، ۱۴:۵۵
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام
همین نه من شدهام ریزهخوار خوان حسین
که هست عالم ایجاد، میهمان حسین
ز آفتاب قیامت نباشدش باکی
کسی که رفت دمی زیر سایبان حسین
رخش به دست نگیرد ز شرم در محشر
به صدق هر که نهد رخ بر آستان حسین
کسی که خار گلستان عشق، خود را خواند
عزیز هر دو جهان شد، قسم به جان حسین
همیشه باغ بود پایمال دست خزان
ولی همیشه بهارست گلستان حسین
به گوش دل بشنو نوحه از لب هستی
که بسته است لب از نوحه، نوحه خوان حسین
چنان دو خط موازی نمی رسیم به هم
مگر که بشکند از ما یکی غرورش را
(احمد جاودان)
ما نقش خیال تو کشیدیم به دیده
خوش نقش خیالی است درین دیده به دیده
نوری است که در دیده ی ما روی نموده
نقشی است که بر پرده ی این دیده کشیده
دایم دل ما بر در جانانه مقیم است
گر جان طلبد هان بسپاریم به دیده
این گفته ی مستانه ی ما از سر ذوق است
خود خوش تر از این قول که گفته که شنیده؟
بی عیب بود هرچه به ما می رسد از غیب
عیبش مکن ای دوست که از غیب رسیده
خوش خلق عظیمی که همه خلق برانند
صد رحمت حق باد بر اخلاق حمیده
در بندگی سید رندان خرابات
این بنده غلامی است که آن خواجه خریده
دانستهام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف میشکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بیقیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمیرویم
دانستهایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیده ی بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمیشویم
چو سرو بستهایم به دل بار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهاندهایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
دانی، ز من برای چه دامن گرفت دهر
من جز سرشک گرم، به دامن نداشتم
(پروین اعتصامی)
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شدهام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد
هر کسی عربدهای این که مبین آن که مپرس
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست
(فاضل نظری)
پائیز شد فصل بهاری که به من دادند
طی شد تمام روزگاری که به من دادند
خورشید پیشم هست اما من نمی بینم
نفرین به این چشمان تاری که به من دادند
یعقوب نابینای راه یوسفم کرده
این گریه ی بی اختیاری که به من دادند
از بس نیامد که زمان رفتنم آمد
این گونه سر شد انتظاری که به من دادند
پایان کار "من" به وصل "او" نینجامید
آخر چه شد قول و قراری که به من دادند
ای جاده ها! ای جمعه ها! ای مردم دنیا
کو وعده آن تکسواری که به من دادند؟
من آرزوی دیدنش را می برم، شاید...
...گاهی بیاید تا مزاری که به من دادند
هر شب اندیشه ی دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون مینهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
زان که هرگز به جمال تو در آیینه ی وهم
متصور نشود صورت و بالای دگر
وامقی بود که دیوانه عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر
وقت آن است که صحرا گل و سنبل گیرد
خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غمهای دگر
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
(حافظ شیرازی)
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است
به چه امید به بازار رساند خود را؟
(صائب تبریزی)
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
(حافظ شیرازی)
دلم گرفته کسی نیست تا وجودم را
به یک بهانه ی چشمان او فداش کنم
(محمدحسین نعمتی)