پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

بازیچه شدن در کف بازیگر هستی

درسی است که از گردش ایام گرفتم


(بهادر یگانه)

ای دل عزیز دار که داروی زندگی است

آن می که دست عشق کند در سبوی عشق


(ابوالحسن ورزی)

بالم شکسته بود و هوایی نداشتم

از دست روزگار رهایی نداشتم


بیهوده نیست عاشق گنبد طلا شدم

مشهد اگر نبود که جایی نداشتم


دردم زیاد بود و طبیبی مرا ندید

دردم زیاد بود و دوایی نداشتم


گفتم مگر امام رضا چاره‌ای کند

ای وای اگر امام رضایی نداشتم


گفتم در حرم همه را راه می‌دهند

اصلا بنای بی سر و پایی نداشتم


میل تو بر دل آمد و میل گناه رفت

ور نه من از گناه ابایی نداشتم


چندین شب است گریه شده کار من ولی

بازهم برات کرب و بلایی نداشتم

دل ما معتکف کوی خدا شد الحمد

درِ این ماه به روی همه وا شد الحمد

 

رحمت و مغرفت از لطف خدا می‌بارد

دعوت عام ز هر شاه و گدا شد الحمد

 

به گنهکار بگو ماه دعا شد برگرد

حاجت عبد خطاکار روا شد الحمد

 

آری یک عمر اگر توبه شکستی باز آی

توبه این‌جاست که پر قدر و بها شد الحمد

 

دست بردار تهی دستی ما عیبی نیست

که شفیع همه کنزالفقراء شد الحمد

 

جوشش عفو کریم و نظر لطف رحیم

آن قدر هست که بر ما هم عطا شد الحمد

 

خفتم و خواب مرا فیض عبادت دادند

لب فرو بستم و تسبیح خدا شد الحمد

 

از سحر تا دم افطار لبم آب نخورد

پس نصیب عطشم آب بقا شد الحمد

 

جگرم سوخت کمی یاد حسین افتادم

نفسم هم نفس کرب و بلا شد الحمد

 

ساقی‌ام حضرت سقای حرم عباس است

مشک او، اشک شد و گریه‌ی ما شد الحمد

 

این گنهکار کجا و سحر کوی حسین؟

مستجاب عاقبت انگار دعا شد الحمد

 

از شب قدر همان سال گذشته تا حال

بارها قسمت من صحن رضا شد الحمد

 

عن‌قریب است که گویند فلانی جا ماند

باز هم قافله رفت و دلمان این‌جا ماند

هنوز بار گناهی که داشتم، دارم

ز شرم شعله ی آهی که داشتم، دارم


اگر چه بر سر کویت غریب افتادم

ز اشک خویش سپاهی که داشتم، دارم


مگر سیاهی چشم تو مرحمت بکند

وگرنه بخت سیاهی که داشتم، دارم


من از نظاره ی روی تو دل نخواهم کَند

گرسنه چشم نگاهی که داشتم، دارم


بخوان ز چشم من آن حرفها که می دانی

ز رنگ چهره گواهی که داشتم، دارم


خوشم که نام حسینم ز لب نیفتاده

یگانه پشت و پناهی که داشتم، دارم


لباس نوکری او لباس فخر من است

مدال خدمت شاهی که داشتم، دارم


دریافت
عنوان: هنوز بار گناهی که داشتم دارم
توضیحات: مناجات با خدا - حاج منصور ارضی

ناگهان تا که چشم وا کردم، ماه مهمانی خدا آمد

به سر سفره‌ی کرامت دوست، شاه آمد اگر گدا آمد

 

دیدم این جا میان مهمان‌ها، آمده هر که آبرودار است

بین این بندگان خوب خدا، چه کند آن‌که خود گنهکار است

 

پشت مهمان‌سرای تو ماندم، پشت در جای بی سر و پاهاست

من همان به که پشت در باشم، آگهم جای من نه این‌جاهاست

 

نه که من آمدم به سوی تو باز، مثل هر بار آمدی یا رب

گر چه دیدی تو زشتی من را، فرصت توبه دادی‌ام امشب

 

اگر این گونه هم دهی راهم، باز هم آبروی من برود

مپسندی که بر زبان همه، ای خدا گفتگوی من برود

 

نه لباسی برای مهمانی، نه دگر خلق و حسرتی دارم

بعد یک سال تازه آمده‌ام، من هم آیا رخصتی دارم؟

 

گیر کردم میان برزخ خود، نه ره چاره دارم و نه کسی

حاصلم را تباه می‌بینم، چه کنم گر به داد من نرسی؟

 

من اگر خودم بودم، به دلم باز شور و شین آمد

مانده بودم غریب که ناگه، رحمت واسعه حسین آمد

 

با حسین آبرو گرفتم من، زشتی دل دوباره زیبا شد

عزتم داد و اعتبارم داد، نوکرش هر که گشت آقا شد

 

دست من را گرفت و گفت بگو، یا علی و ز جای خود برخیز

ای ز سنگ گنه زمین خورده، حال بر روی پای خود برخیز

 

هر که با ذکر یا علی برخواست، تا قیامت ز پا نمی‌افتد

هر که با مرتضی علی آمد، پس ز چشم خدا نمی‌افتد

دریافت
عنوان: ناگهان تا که چشم وا کردم
توضیحات: مناجات با خدا - حاج منصور ارضی

در کتاب خویش چون حی قدیر

بندگان را گفت ولیبکو الکثیر

 

خیز و شب ها چشم دل بیدار کن

گریه از خوف خدا بسیار کن

 

چون بگرید مؤمن از خوف خدا

لرزه می افتد به عرش کبریا

 

گریه بر هر درد بی درمان دواست

چشم گریان چشمه ی فیض خداست

 

از پی هر گریه آخر خنده ای است

مرد آخر بین مبارک بنده ای است

 

آب کم جو، تشنگی آور به دست

تا بجوشد آبت از بالا و پست

 

تا نگرید ابر کی خندد چمن

تا نگرید طفل کی نوشد لبن

 

تا نگرید طفلک حلوا فروش

بحر رحمت در نمی آید به جوش

 

ای برادر طفل، طفل چشم توست

کام خود موقوف زاری دان نخست

 

کام تو موقوف زاری دل است

بی تضرع کامیابی مشکل است

 

چون خدا خواهد که غفاری کند

میل بنده جانب زاری کند

 

ای خدا زاری ز تو مرهم ز تو

هم دعا از تو، اجابت هم ز تو

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله می داند خدای حال گردان، غم مخور

(حافظ شیرازی)

دریغا کز گنه پروا نکردم
پرم دادی ولی پر، وا نکردم


تو از بی شرمی من شرم کردی
من از شرم تو هم پروا نکردم


چنان غافل شدم از تو که یک عمر
تو را گم کردم و پیدا نکردم


قدم از کثرت پیری دو تا شد
به یکتایی ات قامت تا نکردم


کی‌ام من؟ قطره‌ای ناچیز، افسوس
که خود را وصل بر دریا نکردم


دریغا روزها بگذشت و شب رفت
که من اندیشه از فردا نکردم


به من نزدیک‌تر بودی تو از من
چرا من دوری از دنیا نکردم؟


به مولا، آن چه شد با من، از آن بود
که خود را بنده ی مولا نکردم


مسیحا در کنارم بود و افسوس
دلم را با دمش احیا نکردم


منم «میثم» ولی افسوس، داری
برای خویش دست و پا نکردم

از ما عجیب نیست دعایی نمی رسد

از تحبس الدعا که صدایی نمی رسد


ما تحبس الدعا شده ی نان شبهه ایم

آنجا که شبهه است عطایی نمی رسد


پر باز می کنم بپرم، می خورم زمین 

بال و پر شکسته به جایی نمی رسد


باید تنم پی سپر دیگری رود

با روزه های ما به نوایی نمی رسد


با دست خالی از چه پل دیگران شوم
دستی که وقف شد به گدایی نمی رسد


ای میزبان، فدای تو و سفره چیدنت

آیا به این فقیر غذایی نمی رسد؟


من سالهاست منتظر یک ضمانتم

آخر چرا امام رضایی نمی رسد؟


از من مخواه پیش از این زندگی کنم

وقتی برات کرب و بلایی نمی رسد


دریافت
عنوان: از ما عجیب نیست دعایی نمی رسد
توضیحات: مناجات با خدا - حاج منصور ارضی

از سر کوی تو گیرم که روم جای دگر

کو دلی را که سپارم به دلآرای دگر


عاقبت از سر کوی تو برون باید رفت

گیرم امروز دگر ماندم و فردای دگر


مگر آزاد کنی، ورنه چو من بنده ی پیر

گر فروشی، نستاند ز تو مولای دگر


عاشقان را طرب از باده ی انگوری نیست

هست مستان تو را نشئه ز صهبای دگر


بهر مجنون تو این کوه و بیابان تنگ ست

بهر ما کوه دگر باید و صحرای دگر


ما گدائی در دوست به شاهی ندهیم

زان که این جای دگر دارد و، آن جای دگر


گر به بتخانه ی چین نقش رخت بنگارند

هرکه بیند، نکند میل تماشای دگر


راه پنهانی میخانه نداند همه کس

جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر


دل "فرهنگ" ز غم های جهان خون شده بود

غم عشق آمد و افزود به غم های دگر

از مردم افتاده مدد گیر که این قوم

با بی پر و بالی، پر و بال دگرانند


(صائب تبریزی)

خشکیده کویری است نه برگی و نه باغی

از ما نگرفته است به جز مرگ سراغی


ساقی به در میکده قفلی زده پیداست

آنقدر نمانده است که پر گردد ایاغی


سر می زند از دانه ی گندم علفی هرز

از آتش ققنوس به جا مانده کلاغی


کم مانده در این سردی بازار محبت

خورشید دلم را بفروشم به چراغی


مرهم ننهادند به داغ دل ما هیچ

داغ است که باید نهم از داغ به داغی

 

غم دنیای دنی چند خوری؟ باده بنوش
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد

(حافظ شیرازی)

تیر برقی «چوبی ام» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا

کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر
راهی ام می کرد قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا

یک روز ازین کویر بر می گردم

یک روز اگرچه دیر بر می گردم

ای ماه مرا ببخش اگر منتظری...

دندان به جگر بگیر بر می گردم

غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود

در تو زندانی‌ترین رفتار، شاعر می‌شود


می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود


تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود


تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود


باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت؟

تو دلت را جای من بگذار! شاعر می‌شود


گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم

از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود


(حافظ شیرازی)

در غمش هر شب به گردون پیک آهم می‌رسد

صبرکن، ای دل! شبی آخر به ما هم می‌رسد


شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود؟

کز پس آن نوبت روز سیاهم می‌رسد


صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزار رقیب

کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم می‌رسد


گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دور نیست

روزی آخر مژده ی عفو گناهم می‌رسد

عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود

نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود


کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند

آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود


حاصل ما از جهان نیست به جز درد و غم

هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود


نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا

پرده ی تزویر ما، سد سکندر نبود


نام جنون را به خود داد بهائی قرار

نیست بجز راه عشق، زیر سپهر کبود