کی تواند باختن شطرنج را شطرنج باز
(منوچهری دامغانی)
- ۰ نظر
- ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۳۶
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم، دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانهی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابرمان چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلّقاند
این شعر مدتی است که کامل نمیشود
(نجمه زارع)
بعید نیست سرم را غزل به باد دهد
و آبروی مرا در محل به باد دهد
بعید نیست و بگذار هرچه می خواهد
قبیله ام به دروغ و دغل به باد دهد
زبان سرخ و سرسبز و چند نقطه...، مرا
دو صد کنایه و ضرب المثل به باد دهد
قفس چه دوره ی سختی است، می روم هرچند
مرا جسارت این راه حل به باد دهد
چقدر نقشه کشیدم برای زندگی ام
ز شرم گرچه تهی ماند از تو آغوشم
نمی شود شب دیدارمان فراموشم
دلم که بود خروشان چو بحر شد خاموش
چو موج گرم صدایت دوید در گوشم
زدی به شانه ی من تکیه و ندانستی
که بار غم فتد از رفتن تو بر دوشم
به رنگ بخت منش آفریده است خدا
بیا که مرده ی آن گیسوی سیه پوشم
گَرم تو خون جگر داده ای حلالم باد
وگر ز جام لبت می کشیده ام، نوشم
به خویش باز نیارد مرا ز مستی عشق
اگر که بال زنان آید از سفر هوشم
نمی شود دل دریایی ام تهی از شور
اگر به صورت ظاهر فتاده از جوشم
از آن زمان که جدا ماندم از گل رویت
چو بلبلی که خزانش زده ست خاموشم
به یک دو حرف کنم مختصر حکایت را
تو را ز یاد نبردم مکن فراموشم
(محمد قهرمان)
گر خرابم کنی از عشق، چنان کن باری
که نباید دگرم منت تعمیر کشید
عمری گذشت راه سلامت نیافتیم
شرمنده این دلم که چه ها در خیال داشت!
همیشه از نفسم، اشتباه می روید
به باغ سینه ی من، بی تو آه می روید
ببین به مزرعه ام خوشه های گندم را
از این زمین بهشتی گناه می روید
زمان من که رسد، از گُلی نشانی نیست
به چشم های تو خار از نگاه می روید
در آبیاری قلبم، چه می کنی ای اشک!
هزار درد، به جای گیاه می روید
من از نوازش نور ستاره محرومم
از آسمان تو هر لحظه ماه می روید
(علیرضا شیدا)
از من غبار بس که به دلها نشسته است
بر روی عکس من در آیینه بسته است
اندیشه ای ز تیر کمان شکسته نیست
ز آهم نترسد آن که دلم را شکسته است
خوار است آن که تا همه جا همرهی کند
نقش قدم به خاک از این ره نشسته است
روشندلان فریفته ی رنگ و بو نی اند
آیینه دل به هیچ جمالی نبسته است
وحشی طبیعتم، گنه از جانب من است
نامم اگر ز خاطر احباب جسته است
بر توسن اراده ی خود، کس سوار نیست
در دست اختیار، عنان گسسته است
کار کلیم بس که ز عشقت به جان رسید
ناصح به آب دیده از او دست شسته است
(کلیم کاشانی)