چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم؟
(حافظ شیرازی)
- ۰ نظر
- ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۴۳
به ظاهر زائرم اما زیارت را نمی فهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمی فهمم
تو از من بیشتر مشتاق دیداری و من حتی
به دل افتادن گاه و گدارت را نمی فهمم
زیارتنامه می خوانم دلم از نور لبریز است
"اگرچه گاه معنای عبارت را نمی فهمم"
تو پرواز مرا در اوج می خواهی و می دانی
من از بس در قفس بودم اسارت را نمی فهمم
به جای غربت تو ازدحام صحن را دیدم
غریبی! آه درد بی شمارت را نمی فهمم
به هر زائر سه جا سر می زنی، دلگرمی ام این است
زیارت نه ولی قول و قرارت را که می فهمم
(حسین عباسپور)
در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُر ملال ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب، درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
(هوشنگ ابتهاج)
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده صید و صیاد رفته باشد
آه از دمی که تنها با داغ او چـو لاله
در خون نشسته و او، چون باد رفته باشد
آواز تیشه امشب از بیستون نیامد
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
روزی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری کز گردِ دام زلفت
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم بر باد رفته باشد
پر شور از حزین است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد
(حزین لاهیجی)
عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد
معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد
همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد
شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانه ی دیوانه اگر بگذارد!
شیخ هم رشته ی گیسوی بتان دارد دوست
هوس سبحه ی صد دانه اگر بگذارد
دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد؟
(عماد خراسانی)
بیابان در بیابان طرح اقیانوس در دست است
و یک صحرا پر از گل های نامحسوس در دست است
صدای پای نسلی در طلوع صبح پیچیده است
و او را آخرین آیینه ی مانوس در دست است
چه نزدیک است جنگل های لاهوتی، نمی بینی؟
تجلی های دور از دست آن طاووس در دست است
من از این سمت می بینم سواری را و اسبی را
افق ها سبز در سبزند و او فانوس در دست است
دو دستت را برآور رو به باران ها که می دانم
تو را انگشتری از جنس اقیانوس در دست است
شبی در خواب دیدم می رسد مردی به بالینم
که می گویند او را دست جالینوس در دست است
سحر از گریه های روشن همسایه فهمیدم
که کاری تازه در مضمون «یا قدوس» در دست است
در این اسرار آن سویی خیال انگیز و کشف آمیز
نخستین شرح ما بر مشرب مانوس در دست است
(زکریا اخلاقی)
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هواگرفته ی عشق از پی هوس نرود
به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود
چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش در این قفس نرود
نثار آه سحر می کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود
دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود
فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود
دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود
بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود
(هوشنگ ابتهاج)