پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

۴۴ مطلب با موضوع «شاعران معاصر» ثبت شده است

گفته بودم که به دریا بزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

(قیصر امین پور)

این هدیه را اگر نپذیری کجا برم؟

جان است جان! اگر تو نگیری کجا برم؟


یار عزیز! یوسف من کم تحمل است

این برده را برای اسیری کجا برم؟


بخت مرا سیاه چو گیسوی خود مخواه

موی سفید را سر پیری کجا برم؟


ای قلب زخم خورده ی بیمار، من تو را

گر پیش پای دوست نمیری کجا برم؟


جان هدیه ایست پیشکش آورده از خودت

این هدیه را اگر نپذیری کجا برم؟

برو ای تُرک که تَرک تو ستمگر کردم

حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم


عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران

ساده‌دل من که قسم های تو باور کردم


به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود

زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم


تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار

گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم


زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی

که من از خار و خس بادیه بستر کردم


در و دیوار به حال دل من، زار گریست

هر کجا ناله ی ناکامی خود سر کردم


در غمت داغ پدر دیدم و چون درّ یتیم

اشک‌ریزان هوس دامن مادر کردم


اشک از آویزه ی گوش تو حکایت می کرد

پند از این گوش پذیرفتم، از آن در کردم


بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی

که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم


ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در

چشم را حلقه‌صفت دوخته بر در کردم


جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی

گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم


شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال

آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم

خواستم بوسه ی گرم و لب گلگون ببرم

حال باید جگر داغ و دل خون ببرم


برمگردان به من این قلب پر از خاطره را

این کتاب ورق از هم شده را چون ببرم؟


با سرافکندگی قلب خرابم چه کنم؟

گر سر سالم از این معرکه بیرون ببرم


ناگزیرم که در آیینه ی چشمت با شرم

لب خندان بنشانم، دل محزون ببرم


شاعر ساحل چشم توام و همجون موج

باید از سنگدلی های تو مضمون ببرم