پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

۴ مطلب با موضوع «شاعران معاصر :: محمدحسین شهریار» ثبت شده است

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟


نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟


عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟


وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟


شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا؟


ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟


آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟


در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا؟


شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت می روی تنها چرا؟

چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردم

چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم


چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو

به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم


خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر

من این ها هر دو با آیینه ی دل روبرو کردم


فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را

ز حال گریه ی پنهان، حکایت با سبو کردم


فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو

سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم


صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم


ملول از ناله ی بلبل مباش ای باغبان رفتم

حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم


تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی

من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم


حراج عشق و تاراج جوانی، وحشت پیری

در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم


ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها

که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

یا رب آن یوسف گم گشته به من بازرسان

تا طربخانه کنی بیت حزن بازرسان


ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف

این زمان یوسف من نیز به من بازرسان


رونقی بی گل خندان به چمن بازنماند

یا رب آن نوگل خندان به چمن بازرسان


از غم غربتش آزرده خدایا مپسند

آن سفرکرده ما را به وطن بازرسان


ای صبا گر به پریشانی من بخشائی

تاری از طره آن عهدشکن بازرسان


شهریار این در شهوار به در بار امیر

تا فشاند فلکت عقد پرن بازرسان

برو ای تُرک که تَرک تو ستمگر کردم

حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم


عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران

ساده‌دل من که قسم های تو باور کردم


به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود

زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم


تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار

گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم


زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی

که من از خار و خس بادیه بستر کردم


در و دیوار به حال دل من، زار گریست

هر کجا ناله ی ناکامی خود سر کردم


در غمت داغ پدر دیدم و چون درّ یتیم

اشک‌ریزان هوس دامن مادر کردم


اشک از آویزه ی گوش تو حکایت می کرد

پند از این گوش پذیرفتم، از آن در کردم


بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی

که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم


ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در

چشم را حلقه‌صفت دوخته بر در کردم


جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی

گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم


شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال

آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم