منم که میرسدم نو به نو ز خویش غمی
ز دست خویش نیاسودهام به عمر، دمی
گیاه آبزیام، بی بهار میرویم
مگر همان گذرد گاه از سرم بلمی
در این صحیفه رنگین و پر نگار وجود
به قدر سایه نیفتادم از سر قلمی
به کوه نیز نسنجیدهام غم خود را
هنوز با غمم ای کوه سرفراز کمی
چو فجر کاذبم انگار و هیچ سوی نیام
نه در پگاه وجودی نه در شب عدمی
چو موج هرچه سر خود به سنگ میکوبم
ز پای خویش فراتر نمینهم قدمی
- ۰ نظر
- ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۴