تو آن معمّا هستی، که حل برای تو نیست
درون آینه حتی بدل برای تو نیست
همیشه از تو سرودن عجیب شیرین است
اگر چه واژه ی قند و عسل برای تو نیست
کمی اجازه بده، گم شوم در آغوشت...
نگو نمی شود و این بغل برای تو نیست
غریبه ای به تو دیروز، دسته ای گل داد
بگو که دسته گلش لااقل برای تو نیست
چقدر اسم تو سنگین برای شعر من است!
که فاعلاتُ و فعولُ و فَعَل برای تو نیست
تو ناسروده ترین واژه ی غزل هستی...
میان شهر غزل ها، مَثَل برای تو نیست
زبان وصف تو را شعر من نمی فهمد...
بیان گنگ من و این غزل، برای تو نیست
- ۰ نظر
- ۳۱ تیر ۹۲ ، ۲۲:۰۰