از
سر کوی تو گیرم که روم جای دگر
کو
دلی را که سپارم به دلآرای دگر
عاقبت
از سر کوی تو برون باید رفت
گیرم
امروز دگر ماندم و فردای دگر
مگر
آزاد کنی، ورنه چو من بنده ی پیر
گر
فروشی، نستاند ز تو مولای دگر
عاشقان
را طرب از باده ی انگوری نیست
هست
مستان تو را نشئه ز صهبای دگر
بهر
مجنون تو این کوه و بیابان تنگ ست
بهر
ما کوه دگر باید و صحرای دگر
ما
گدائی در دوست به شاهی ندهیم
زان
که این جای دگر دارد و، آن جای دگر
گر
به بتخانه ی چین نقش رخت بنگارند
هرکه
بیند، نکند میل تماشای دگر
راه
پنهانی میخانه نداند همه کس
جز
من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر
دل
"فرهنگ" ز غم های جهان خون شده بود
غم عشق آمد و افزود به غم های دگر
- ۰ نظر
- ۱۸ تیر ۹۲ ، ۱۰:۱۴