پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

۴۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

چشم مرا پیاله ی خون جگر کنید

هر وقت تر نبود به اجبار تر کنید

 

من کمتر از گدای شب جمعه نیستم

خانه به خانه دست مرا در به در کنید

 

بدکاره ها به نیمه نگاهی عوض شدند

ما را فُضیل فرض کنید و نظر کنید

 

این تحبس الدّعا شدن از مرگ بدتر است

فکری برای این نفس بی اثر کنید

 

باید برای سوختنم چاره ای کنم

این روزه روزه نیست برایم سپر کنید

 

العفو گفتنم که به جایی نمی رسد

ذکر علی علیّ مرا بیشتر کنید

 

در می زنیم و هیچ کسی وا نمی کند

پس زودتر امام رضا را خبر کنید

تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم
امروز محتاج توام؛ فردا نمی خواهم

آشفته ام...زیبایی ات باشد برای بعد
من درد دارم شانه ای مردانه می خواهم


از گوشه ی محراب عمری دلبری جستم
اکنون خدا را از دل میخانه می خواهم

می خندم و آیینه می گرید به حال من
دیوانه ام، هم صحبتی دیوانه می خواهم


در را به رویم باز کن! اندوه آوردم
امشب برای گریه کردن شانه می خواهم

(علیرضا بدیع)

اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی

من از تو روی نپیچم که مستحب منی


چو سرو در چمنی راست در تصور من

چه جای سرو که مانند روح در بدنی


به صید عالمیانت کمند حاجت نیست

همین بس است که برقع ز روی برفکنی


بیاض ساعد سیمین مپوش در صف جنگ

که بی تکلف شمشیر لشکری بزنی


مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند

تو را چه شد که همه قلب دوستان شکنی


عجب در آن نه که آفاق در تو حیرانند

تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی


تو را که در نظر آمد جمال طلعت خویش

حقیقت است که دیگر نظر به ما نکنی


کسی در آینه شخصی بدین صفت بیند

کند هرآینه جور و جفا و کبر و منی


در آن دهن که تو داری سخن نمی‌گنجد

من آدمی نشنیدم بدین شکردهنی


شنیده‌ای که مقالات سعدی از شیراز

همی‌ برند به عالم چو نافه ختنی


مگر که نام خوشت بر دهان من بگذشت

برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی

تشنه‌ای؟ سر بکش از جام زلالی که منم

سیر شو از عطش خون حلالی که منم


به کدامین غم جانسوز جهان فکر کنم؟

به جوابی که تویی، یا به سؤالی که منم؟


یک نفس زنده شدم، یک نفس افسرده شدم

یک نفس مرده...، شگفتا به مجالی که منم


خواب دیدم که خیال تو مرا با خود برد

در خیالم من از این خواب و خیالی که منم


عمر من، بالِ به هم بسته؛ نگاه تو، قفس

به کجا کوچ کند بی‌پروبالی که منم؟


برگ‌ها بر تن من بار گران غم توست

پس چرا خم نشود پشت نهالی که منم؟


آسمان خیره به معراج رسولی که تویی

دو جهان گوش به آوای بلالی که منم

چه قَدَر فاصله مانده‌ست میان من و تو

از جنوبی که تویی، تا به شمالی که منم


به کدامین غم جانسوز جهان فکر کنم؟

به جوابی که تویی، یا به سؤالی که منم؟

منم که می‌رسدم نو به نو ز خویش غمی

ز دست خویش نیاسوده‌ام به عمر، دمی


گیاه آبزی‌ام، بی بهار می‌رویم

مگر همان گذرد گاه از سرم بلمی


در این صحیفه رنگین و پر نگار وجود

به قدر سایه نیفتادم از سر قلمی


به کوه نیز نسنجیده‌ام غم خود را

هنوز با غمم ای کوه سرفراز کمی


چو فجر کاذبم انگار و هیچ سوی نی‌ام

نه در پگاه وجودی نه در شب عدمی


چو موج هرچه سر خود به سنگ می‌کوبم

ز پای خویش فراتر نمی‌نهم قدمی