ای خواجه باز بین به ترحم غلام را
(حافظ شیرازی)
- ۰ نظر
- ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۱۰
تنها وسیله ای که نخش هم شفاعت است
چادر نماز مادر ارباب های ماست
(روح الله بیطرفان)
خواستم بوسه ی گرم و لب گلگون ببرم
حال باید جگر داغ و دل خون ببرم
برمگردان به من این قلب پر از خاطره را
این کتاب ورق از هم شده را چون ببرم؟
با سرافکندگی قلب خرابم چه کنم؟
گر سر سالم از این معرکه بیرون ببرم
ناگزیرم که در آیینه ی چشمت با شرم
لب خندان بنشانم، دل محزون ببرم
شاعر ساحل چشم توام و همجون موج
باید از سنگدلی های تو مضمون ببرم
آخر این تیره شب هجر به پایان آید
آخر این درد مرا نوبت درمان آید
چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟
آخر این گردش ما نیز به پایان آید
آخر این بخت من از خواب در آید سحری
روز آخر نظرم بر رخ جانان آید
یافتم صحبت آن یار، مگر روزی چند
این همه سنگ محن بر سر ما زان آید
تا بود گوی دلم در خم چوگان هوس
کی مرا گوی غرض در خم چوگان آید؟
یوسف گم شده را گرچه نیابم به جهان
لاجرم سینه ی من کلبه ی احزان آید
بلبلآسا همه شب تا به سحر ناله زنم
بو که بویی به مشامم ز گلستان آید
او چه خواهد؟ که همی با وطن آید، لیکن
تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید
به عراق ار نرسد باز عراقی چه عجب!
که نه هر خار و خسی لایق بستان آید
با خیال تو به سر بردن اگر هست گناه
باخبر باش که من غرق گناهم هر شب
فاش می گویم از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
طالع بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگر گوشه ی مردم دادم
پاک چهره ی حافظ به سر زلف ز اشک
ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم