پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

پیرِ مُغان

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود *** سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

باز در خود خیره شو، انگار چشمت سیر نیست

درد خودبینی است می دانم تو را تقصیر نیست


کوزه ی دربسته در آغوش دریا هم تهی است

در گل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست


شیر وقتی در پی مردار باشد مرده است

شیر اگر همسفره ی کفتار باشد، شیر نیست


اولین شرط معلم بودن عاشق بودن است

شیخ این مجلس کهن سال است اما پیر نیست


در پشیمانی چراغ معرفت روشن تر است

توبه کن! هرگز برای توبه کردن دیر نیست


همچنان در پاسخ دشنام می گویم سلام

عاقلان دانند دیگر حاجت تفسیر نیست


باز اگر دیوانه ای سنگی به من زد شاد باش

خاطر آیینه ی ما از کسی دلگیر نیست

این هدیه را اگر نپذیری کجا برم؟

جان است جان! اگر تو نگیری کجا برم؟


یار عزیز! یوسف من کم تحمل است

این برده را برای اسیری کجا برم؟


بخت مرا سیاه چو گیسوی خود مخواه

موی سفید را سر پیری کجا برم؟


ای قلب زخم خورده ی بیمار، من تو را

گر پیش پای دوست نمیری کجا برم؟


جان هدیه ایست پیشکش آورده از خودت

این هدیه را اگر نپذیری کجا برم؟

خواستم بوسه ی گرم و لب گلگون ببرم

حال باید جگر داغ و دل خون ببرم


برمگردان به من این قلب پر از خاطره را

این کتاب ورق از هم شده را چون ببرم؟


با سرافکندگی قلب خرابم چه کنم؟

گر سر سالم از این معرکه بیرون ببرم


ناگزیرم که در آیینه ی چشمت با شرم

لب خندان بنشانم، دل محزون ببرم


شاعر ساحل چشم توام و همجون موج

باید از سنگدلی های تو مضمون ببرم

فاش می گویم از گفته ی خود دلشادم

بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم


طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم


من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم


سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم


نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم


طالع بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم


تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم


می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

که چرا دل به جگر گوشه ی مردم دادم


پاک چهره ی حافظ به سر زلف ز اشک

ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم